همچون . [ هََ چُن ْ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) همچو. مانند. چون . نظیر
: ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول .
رودکی .
انگِشت برِ رویش مانند بلور است
پولاد برِ گردن او همچون لاد است .
خسروانی .
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
منجیک .
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم .
منجیک .
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکری .
یکی بیشه ای دید همچون بهشت
که گفتی سپهر اندر او لاله کشت .
فردوسی .
چو بشنید مهراب شد شادمان
به رخ گشت همچون گل ارغوان .
فردوسی .
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
بر او روز همچون شب آمد سیاه .
فردوسی .
همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای
همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست .
عسجدی .
بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب
راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ .
منوچهری .
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان .
منوچهری .
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی .
... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی . (تاریخ بیهقی ).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه ). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه ).
زیر آن اژدهای همچون قیر
می شد از ریزش آب معنی گیر.
نظامی .
لیکن برِ کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر.
نظامی .
شب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب .
نظامی .
عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد.
مولوی .
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست .
مولوی .
دگر با ما مگو ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی .
سعدی .
به گیتی بتر زین نباشد بدی
جفابردن از دست همچون خودی .
سعدی .
کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند
بار دیگر نکند سجده ٔ بتهای رخامی .
سعدی .