هم دست . [ هََ دَ ](ص مرکب ) همدست . شریک و رفیق . (برهان )
: نه ز همدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن .
فرخی .
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی .
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری .
نظامی .
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد گردد یکی پرده دار.
سعدی .
|| متفق . (برهان )
: مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر.
فرخی .
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار.
فرخی .
گاهی سموم قهرتو همدست با خزان
گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا.
سعدی .
|| همنشین . || همسر. (برهان )
: اگرچه مریم او را هست همدست
همی خواهد که باشد با تو پیوست .
نظامی .
|| هم آغوش . همخواب
: در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی .
نظامی .
حریفان از نشستن مست گشتند
به بوسه با ملک همدست گشتند.
نظامی .
سلطان و ایازهر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست .
نظامی .
|| هم زور. (برهان )
: همه همدستی اوفتاده ٔاو
همه در بسته ای گشاده ٔ او.
نظامی .