همسر. [ هََ س َ ] (ص مرکب )برابر. عدیل . (آنندراج ). نظیر. همانند
: به گوهر سیاوخش را همسر است
برادَرْش و زآن تخم و آن گوهر است .
فردوسی .
که بالاش با چرخ همسر بود
تنش خون خورد بار خنجر بود.
فردوسی .
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان .
فرخی .
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیده ای همسر خویشتن ؟
فرخی .
ای خسروی که بخت تو را چرخ همسر است
تو با بلند چشمه ٔ خورشید همسری .
فرخی .
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
اسدی .
خواب و خور است کار خر ای نادان
با خر به خواب و خور چه شوی همسر؟
ناصرخسرو.
نیست بر من پادشاهی آز را
میر خویشم ، نیست میری همسرم .
ناصرخسرو.
زآن مقام اندیش کآنجا همسر است
با رعیت هم امیر و هم زعیم .
ناصرخسرو.
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همسر است .
ناصرخسرو.
قدر تو همسر سپهر بود
رای تو همره قدر باشد.
مسعودسعد.
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زرّی است با او جو برابر یافتند.
ظهیر.
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پای و سر
نعل پی شان همسر تاج خضرخان آمده .
خاقانی .
در پای هر برهنه سری خضر سرفشان
نعلین پای ، همسر تاج سکندرش .
خاقانی .
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه .
خاقانی .
همسری یافتم که همسر او
نیست اندر دیار و کشور او.
نظامی .
گفتمش همسر تو سایه ٔ توست
تاج مه جای تخت پایه ٔ توست .
نظامی .
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درّندگان دگر.
نظامی .
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هزبر.
نظامی .
با بدان کم نشین که همسر بد
گرچه پاکی ، تو را پلید کند.
سعدی .
ترکیب ها:
-
همسر آمدن . همسر داشتن . همسر شدن . همسر کردن . همسر گردیدن . همسری . رجوع به این مدخل ها شود.
|| شریک زندگی . هر یک از زن و شوهر
: سزا باشد و سخت درخور بود
که با زال رودابه همسر بود.
فردوسی .
وز آن پس چنان خواهم از کردگار
که با من شود همسر و نیک یار.
فردوسی .
همه چیز داری که آن درخور است
نداری یکی چیز و آن همسر است .
نظامی .
همخوابه ٔ عشق و همسر ناز
هم خازن و هم خزینه پرداز.
نظامی .
تو را من همسرم در هم نشینی
به چشم زیردستانم چه بینی ؟
نظامی .
وآن همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهدکه بازبسته ٔ عقد فلان شود.
سعدی .
یکی پیر درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش ...
سعدی .
|| هم سخن . رفیق راه
: با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می بودند همسر می گشتند و سخن می گفتند. (تاریخ بیهقی ).