هم عنان . [ هََ ع ِ ] (ص مرکب ) دو سوار که با یک سرعت و به یک راه روند. || همراه و برابر و هم سیر. (برهان )
: شادی و سلامتی و رادی
با تو همه ساله هم عنان باد.
مسعودسعد.
ز چرخ ار همرکاب افتَدْش ننگ است
ز باد ار همعنان گردَدْش عار است .
مسعودسعد.
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین
گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر.
مسعودسعد.
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر از حشرم .
سنائی .
هر کجا باشد جهان لشکر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد هم عنان و هم رکاب .
سوزنی .
ز آستان تو سر بر فلک توان افراخت
نه این فلک ، فلکی همعنان علیین .
سوزنی .
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم .
خاقانی .
شه سکندر قدر و اندر موکبش
خضر و موسی هم عنان بینی به هم .
خاقانی .
کام بختش چون دعای مادران
در اجابت هم عنان ملک باد.
خاقانی .
زمین زیر عنانش گاو ریش است
اگرچه هم عنان گاومیش است .
نظامی .
تا نگردد جان ما از عیب دور
کی شود با عاشقانت هم عنان ؟
عطار.
بحر تلخ و بحر شیرین هم عنان
در میانْشان برزخ لایبغیان .
مولوی .
دست ملوک لازم فتراک دولتت
چون پای در رکاب نهی بخت هم عنان .
سعدی .
هزار چاره بکردم که هم عنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی .
سعدی .
اگرچه در طلبت هم عنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم .
حافظ.