هم گروه . [ هََ گ ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) دسته جمعی . همه با هم . (یادداشت مؤلف ). متفق . متحد
: برآرید لشکر، همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه .
فردوسی .
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند در پیش کوه .
فردوسی .
نخستین به انبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سربه سر همگروه .
فردوسی .
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه .
اسدی .
به نظاره گردش سپه همگروه
وی آوا درافکنده زآنسان به کوه .
اسدی .
سپهدار فرمود تا همگروه
فکندند آن میل و کندند کوه .
اسدی .
پس آنگه سپه راند بالای کوه
تنی چند با او شده همگروه .
نظامی .
بفرمود شه تا گذرگاه کوه
ببندند خزرانیان همگروه .
نظامی .
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان همگروه .
نظامی .