همیشه . [ هََ ش َ
/ ش ِ ] (ق ) دائم . همواره . همه ٔ اوقات
: بتا، نگارا! از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
شهید بلخی .
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو بترابد.
خسروانی .
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
به جای کفش و پیش دل کفیده بایستی .
معروفی بلخی .
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی .
به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابر؟ کجا توتکیش باران است .
عماره ٔ مروزی .
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
فردوسی .
خردمند گفت ای گرانمایه شاه
همیشه به تو تازه بادا کلاه .
فردوسی .
چو او را به رزم اندرون دیدمی
همیشه از این روز ترسیدمی .
فردوسی .
باغبان شد به سوی رز به سحرگاهان
که دلش بود همیشه سوی رز خواهان .
منوچهری .
اگر عقل فانی نگردد تو عقلی
وگر جان همیشه بماند تو جانی .
منوچهری .
همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا به نواحی عقاب بر خرچال .
زینبی .
همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر. (تاریخ بیهقی ). همیشه میخواستم که آن را بشنوم از معتمدی که آن را به رأی العین دیده باشد. (تاریخ بیهقی ). همیشه چشم نهاده بود تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی آنگاه او از کرانه بجستی و گفتی ... فلان را من فروگرفتم . (تاریخ بیهقی ). ایزدتعالی همیشه ملک رادوستکام داراد. (کلیله و دمنه ). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم میکوشند تا... (کلیله و دمنه ). و به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه ).
چو چشم بد همیشه دورم از تو
چو بدخواه لبت رنجورم از تو.
نظامی .
از آن به دیرمغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست .
حافظ.