هوش
نویسه گردانی:
HWŠ
هوش . [ هََ / هُو ] (اِ) کر و فر و خودنمایی . (برهان ). جهانگیری و رشیدی به این معنی آورده اند و ظاهراً مصحف بوش است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
هوش . (اِ) زیرکی و آگاهی و شعور و عقل و فهم و فراست را گویند. (برهان ). و خودداری و احساس و تمییز : برفتش دک و هوش وز پشت زین فکند از برش ...
هوش .[ هََ وَ ] (ع مص ) مضطرب گردیدن . || خردشکم گشتن از لاغری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
هوش . [ هََ ] (ع مص ) آمیختن و پریشان شدن قوم و فتنه افتادن میان ایشان . (اقرب الموارد). درآمیخته شدن . (منتهی الارب ). || از حرام جمع ک...
هوش . (اِخ ) دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 100 تن سکنه ، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله ، لبنیات و کار دستی مر...
هوش . (اِخ ) دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان . دارای 359 تن سکنه ، آب آن از قنات و خرم رود و محصول عمده اش غله ، توتون ، لبنیات ...
[پارسی باستان و سغدی: اوشیا ūŝyâ؛ اوستایی: اوش éŝ ،ūŝ اِش؛ سنسکریت و پارتی: اوش ūŝ؛ مانوی: اُش ūŝ، ōŝ؛ پهلوی: ōŝ.] به اندازه ی استعداد و نیز اندازه و ...
هوش بر. [ ب َ ] (نف مرکب ) بَرنده ٔ هوش . (لغات شاهنامه ) : بفرمود تا داروی هوش برپرستنده آمیخت با نوش بر.فردوسی .
هوش بند. [ ب َ ] (نف مرکب ) آنچه مانع به کار افتادن هوش و خرد باشد : چشم بند است ای عجب یا هوش بندچون نسوزاند چنین شعله ی ْ بلند.مولوی .
هوش ربا. [ رُ ] (نف مرکب ) رباینده ٔ هوش . رجوع به هوش ربای شود.
هوش دار. به هوش/هُش باش. بیدار و آگاه و با تمییز باش. هش دار؛ به هوش باش. هوشیار باش: برتر مشو ازحد و نه فروتر هش دار مقصر مباش و غالی . ناصرخسرو.