هوش داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) باهوش بودن . هشیار بودن
: نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر ذوق داری و هوش .
سعدی .
یکی گفت : هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد بمالش به تعلیم گوش .
سعدی .
|| هوش خودرا متوجه چیزی کردن
: گفتگویی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش کن ، هین هوش دار.
مولوی .
سوی قصه گفتنش می داد گوش
سوی نبض و جستنش می داشت هوش .
سعدی .