هیبت . [ هََ ب َ ] (ع اِ) هیبة. ترس و بیم . (منتهی الارب ) (آنندراج )
: صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی .
کجا حمله ٔ او بود چه کوهی چه مصافی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی .
فرخی .
ربود هیبت اواز تن سپهر کجی
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار.
مسعودسعد.
اندر جهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان .
امیرمعزی .
گر فتد ذره ای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب .
سنایی .
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ را سقف گهر درشکست .
خاقانی .
چه دریایی است این کز هیبت آن
جهان هر ساعتی رنگ دگر شد.
عطار.
هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرده بر جانش نزول .
مولوی .
- هیبت انگیز
: خطی دید از سواد هیبت انگیز
نوشته از محمد سوی پرویز.
نظامی .
- هیبت نمودن
: به هولش بپرسید وهیبت نمود
که مرگ منت خواستن از چه بود.
سعدی .
|| شکوه
: به فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال .
دقیقی .
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای .
فرخی .
این است همان صفه کز هیبت آن بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان .
خاقانی .
تواضع گرچه محمود است و فضل بیکران دارد
نشاید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد.
سعدی .
-
باهیبت ؛ باشکوه . با ابهت و جلال
: تهیدست باهیبت و نام و ننگ
زن زشتروی نکوچادر است .
سعدی .
-
هیبت بردن ؛ شکوه بردن
: اگر عالمی هیبت خود مبر
وگر جاهلی پرده ٔ خود مدر.
سعدی .
-
هیبت نهادن ؛
: و سبب قتل اپرویز آن بود کی پیوسته بدخویی کردی و بزرگان را هیبتی ننهادی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
|| (اصطلاح صوفیه ) هیبت و انس دو حالت اند فوق قبض و بسط چنانکه قبض و بسط فوق خوف و رجأاند پس هیبت مقتضای آن غیبت است و انس را مقتضی صحو است و افاقه . (تعریفات سید جرجانی ) (از اقرب الموارد). رجوع به هیبة شود.