یک اسبه . [ ی َ
/ ی ِ اَ ب َ
/ ب ِ ] (ص نسبی ) سوار تنها. (ناظم الاطباء). سوار تنها را هم می گویند. (برهان ). تک سوار. || شخصی را گویند که یک اسب داشته باشد. (برهان ). یک سواره
: تو مردی یک اسبه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد.
اسدی (گرشاسب نامه ).
|| بهادرانه ، از عالم
۞ یک تنه . (آنندراج ). یک تنه و این برای نشان دادن دلیری و دلاوری بسیار است
: روز یک اسبه بر قضا رانده ست
وآتش از روی خنجر افشانده ست .
خاقانی .
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعداقلیم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور.
خاقانی .
زآنجا که چنان یک اسبه راند
دوران دواسبه را بماند.
نظامی .
خود را یک اسبه بر سر افلاک می زنم
خورشیدسان سر اینک بر کف نهاده ام .
طالب آملی (از آنندراج ).
|| کنایه از آفتاب عالمتاب . (برهان ) (از آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب باشد. یک سواره . (انجمن آرا)
: شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
آنک سلاحش یک به یک بر قلب هیجا ریخته .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 379).
سلطان یک اسبه سایه ٔ چتر
بر ماهی آسمان برافکند.
خاقانی .