یک انداز. [ ی َ
/ ی ِ اَ ] (نف مرکب ) (از: یک + انداز، ریشه ٔ انداختن ) تیرانداز
: باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب
پروز دراعه ٔ افلاک گلگون کرده اند.
مجیر بیلقانی .
|| (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) تیر زبونی را گویند که چون بیندازند تفحص و جستجوی آن نکنند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). تیری است که به هر جانور پرنده بیندازند دیگر در پی آن نروند. (انجمن آرا). || بعضی گویند: تیر کوچکی است که پیکان باریکی دارد و به غایت دور رود. || بعضی دیگر گویند: تیری است که پیکان دوشاخی دارد. (برهان )
: کمان من نکشد دست و بازوی شیران
که تیر چرخ یک اندازی از کمان من است .
اثیرالدین اخسیکتی .
|| صاحب آنندراج گوید: کنایه از تیر زبونی که بر هر جانور که اندازند بر آن نرسد نوشته اند، لیکن از اشعار استادان به معنی تیر کاری و رسا معلوم می شود. (آنندراج ). تیر کاری که به یک بار انداختن کار شکار یا دشمن را می ساخته و محتاج به تیر دیگر انداختن نبوده است . (حاشیه ٔ برهان چ معین )
: تا زده بر هدف سینه ٔ ما
چرخ را هیچ یک انداز نماند.
اثیرالدین اخسیکتی .
یاسجی کز غمزه ٔ چشم یک اندازش برفت
گرچه از دل بگذرد پیکانْش در بر بشکند.
مجیر بیلقانی .