یکدانه . [ ی َ
/ ی ِ ن َ
/ ن ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نوعی از هار
۞ باشد و آن چنان است که پنج شش رشته را بیاورند و در هر رشته شش مروارید بکشندو همه را جمع کنند و بر مجموع یک جوهری از جواهر بگذارند که سوراخ آن گشاد باشد و باز رشته را از هم متفرق سازند و هر یک چند دانه مروارید به طریق سابق کشند و همچنین همه را جمع کرده جوهری که سوراخ آن گشاد باشد بر همه بگذرانند و به همین دستور تا آن مقدار که خواهند. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ). نوعی از هار و گردن بند. (ناظم الاطباء). عِقْد. (السامی فی السامی ). گوهر به رشته کشیده . (ناظم الاطباء)
: دو عقد گوهر که یکدانه گویند. (تاریخ بیهقی ).
هر دُرّی دان از آن دو گوهر
یکدانه ٔ گردن دوپیکر.
خاقانی .
مهره از بازو و معجر زجبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید.
خاقانی .
|| گوهری را گویند که بی مثل و مانند باشد و عدیل نداشته باشد. (برهان ). گوهر بی نظیر. (ناظم الاطباء). گوهری را گویند که بی مثل و قرین باشد. (فرهنگ جهانگیری ).
-
دُرِّ یکدانه ؛ دُرِّ یتیم
: تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای
که پیرایه ٔ سلطنت خانه ای .
سعدی (بوستان ).
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه دُر.
سعدی (بوستان ).
و رجوع به ترکیب گوهر یکدانه شود.
-
گوهر یکدانه ؛ دُرّ یکدانه . دُرّ یتیم . (یادداشت مؤلف ). گوهری که بی مثل و مانند باشد. گوهری بی نظیر
: عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هریک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم .
سعدی .
دُرّ یتیم گوهر یکدانه را زاشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.
سعدی .
مدار نقطه ٔ بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند.
حافظ.
یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
دُرِّ یکتای که و گوهر یکدانه ٔ کیست .
حافظ.
تا کی ای گوهر یکدانه روا می داری
کز غمت دیده ٔ مردم همه دریا باشد.
حافظ.
گریه ٔ شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره ٔ باران ما گوهر یکدانه شد.
حافظ.
نکته ٔ وحدت مجوی از دل بی معرفت
گوهر یکدانه را در دل دریا طلب .
وحشی بافقی .
|| گوهری را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد. (آنندراج ). || یکتا. فرید. وحید. (یادداشت مؤلف ).