یک دیده . [ ی َ
/ ی ِ دی دَ
/ دِ ] (ص مرکب ) یک چشم . واحدالعین
: این هفت قواره ٔ شش انگشت
یک دیده ٔ چاردست و نه پشت .
نظامی .
|| (ق مرکب ) به اندازه ٔ یک دیده . پر و مملو. لفظ یک برای تعیین مقدار بود اگر کم باشد و اگر بیش باشد، بیش چون یک چمن و یک بیابان آهو که در این معنی کثرت ملحوظ است . (آنندراج )
: یک دیده خواب راحت سیمایم آرزوست
بی طاقتی به مذهب من آرمیدگی است .
جلال اسیر (از بهار عجم ج 2 ص 509).
و رجوع به یک چشم شود.