یمن . [ ی ُ ] (ع اِمص ) نیک بختی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خجستگی . (دهار). میمنت . ج ،میامن . (ناظم الاطباء). مبارکی . (آنندراج ). نیک فالی . خوش اغوری . شگون . فرخی . فرخندگی . خوش شگونی . فال نیک . مقابل شُؤْم ، فال بد. (یادداشت مؤلف )
: یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او.
فرخی .
همواره یمن باد تو را بر یمین
پیوسته یسر باد تو را بر یسار.
فرخی .
هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار
یمن باشد بر یمین و یسر باشد بر یسار.
فرخی .
یارب هزار سال ملک را بقا دهی
درعز و در سلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری .
گر یمن کسی طلب کند یمنی
ور یسر کسی طلب کند یسری .
منوچهری .
با آنچه کسری بن عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات و یمن نقیبت حاصل ، می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله ودمنه ).
یمن و ترک هست شوم به من
یمن فال یمن فرستادی .
خاقانی .
دلایل یمن و سعادت در حرکت و سکون از او هویدا. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ). امور دولت به حسن کفایت و یمن ایالت وزیر در سلک انتظام متسق و مجتمع بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
365). ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم اوپادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایعالازمان ص
5). به سبب یمن برکات اهل ایمان ... (تاریخ جهانگشای جوینی ).
به روزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
سعدی .
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمایم اخلاقش به حماید مبدل گشت . (گلستان ). به تأیید کردگار عز و علا و به یمن مصابرت و تجلد پادشاه اسلام خلد ملکه راست آمد. (تاریخ غازانی ص
193). تقریر کرد که بایدو درخور تاج و تخت و لایق خانی و شاهی نیست ، چه یمن و تأیید و رای و تدبیر ندارد. (تاریخ غازانی ص
83).
به یمن دولت منصورشاهی
عَلَم شد حافظ اندر نظم اشعار.
حافظ.
-
یمن و یسر ؛ برکت و آسایش . فراوانی و نعمت . فرخندگی و سعادت
: راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود.
مسعودسعد.
به شب و روز یمن و یسر جهان
از یمین تو و یسار تو باد.
مسعودسعد.
آن راست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار.
سنایی .
هست تو را ملک و دین ، تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر، جفت یمین و یسار.
خاقانی .
|| برکت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج )
: خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کارکز خدای بخواهد روا شود.
خاقانی .
تاگشت سر کوی مغان منزل من
حل گشت به یمن عشق هر مشکل من .
خاقانی .
قلم به یمن یمینش چو گرمرو مرغی ست
که خط به روم برد دم به دم ز هندوبار.
سعدی .
درخت خرما به یمن تربیتش نخل باسق شده . (گلستان ).
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست .
حافظ.
ملکت عاشقی و گنج طرب
هرچه دارم ز یمن همت اوست .
حافظ.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
ازیمن دعای شب و ورد سحری بود.
حافظ.
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیلة القمر.
حافظ.
|| افزایش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) سوی راست . سمت راست . راست . طرف راست . مقابل یسر که طرف چپ باشد
: نور او در یمن و یسر و تحت و فوق
بر سر و بر گردنم مانند طوق .
مولوی .