قوت یافتن . [ ق ُوْ وَ ت َ ] (مص مرکب ) قوت گرفتن . نیرو گرفتن . توانا شدن : و پادشاهی قوت یافت . (گلستان سعدی ).
قوت داشتن . [ ق ُوْ وَ ت َ] (مص مرکب ) نیرومند بودن . طاقت داشتن : ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبردست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من .سعدی .
مقدارخوراک اندکی راگویند که انسان راازمرگ ومردن حفظ نماید
چهارده قوت . [ چ َ / چ ِ دَه ْ ق ُوْ وَ ] (اِ مرکب ) چهارده نیرو که عبارت است از حواس ظاهری از قبیل : جاذبه ، ماسکه ، هاضمه ، دافعه ، غاذیه ، م...
لاحول و لا قوت . [ ح َ ل َ وَ ق ُوْ وَ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) مختصر لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ العلی العظیم است و گاه در مقام اعتراض و برای نشان ...
قوط. [ ق َ ] (ع اِ) رمه ٔ گوسفندان یا صد گوسفند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). ج ، اقواط. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قوط. (اِخ )دهی است به بلخ . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
قوط. [ ق ُ] (اِخ ) قومی از مردم اندلس . هرشیوش گوید: این قوم از فرزندان ماغوغ بن یافث بن نوح هستند و گویند از نسل قوطبن حام بن نوح میباشند...
غوت . (اِ) فلاخن ، و آن چیزی است که شبانان از پشم بافند و بدان سنگ اندازند. (از برهان قاطع)(انجمن آرا) (آنندراج ). سنگ انداز بود و آن را فلا...
غوت . [ غ ُ ] (اِخ ) غوط. تلفظی از گت ۞ . نام قومی از ژرمن . رجوع به گت و قاموس الاعلام ترکی شود.