وزان
نویسه گردانی:
WZʼN
وِزَان : برابرى چیزى در وزن با چیزى دیگر؛ «هو وِزانُ الشی ءِ و بوِزانِه»: معادل آن چیز در وزن است
واژه های همانند
۱۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
وزان . [ وَ ] (حرف ربط + حرف اضافه + ضمیر) مخفف و از آن : وزان پس یلان سینه را دید و گفت که اکنون چه داری تو اندر نهفت . فردوسی .وزان چار...
وزان . [ وَ ] (نف ) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. (آنندراج ) (برهان ). روان . (غیاث اللغات ). وزنده . (ناظم الاطباء). در حال وزید...
وزان . [ وِ] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): هذا وزانه ؛ آن برابر اوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (مص ) برابر کردن میان...
وزان . [ وَزْ زا ] (ع ص ) سنجش کننده . وزن کننده . بسیار وزن کننده . (غیاث اللغات ). آنکه بار سنجد. (مهذب الاسماء) (آنندراج ). قپاندار. ترازودار. ...
وزان . [ وُزْ زا ] (ع ص ، اِ) وزن کنندگان . (غیاث اللغات ).
ابن وزان . [ اِ ن ُ وَزْ زا ] (اِخ ) ابوالقاسم ابراهیم بن عثمان قیروانی . فقیه و ادیب لغوی . او را با ثعلب و مبرد برابر میشمردند و گفته اند چند...
دره وزان . [ دَ رِ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خورخوره بخش مرکزی شهرستان سقز. واقع در 20هزارگزی جنوب خاور سقز و 6هزارگزی جنوب ده اسماعیل...
دره وزان . [ دَ رِ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج . واقع در 52هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 12هزارگزی شمال ...
علی وزان . [ ع َ ی ِ وَزْ زا ] (اِخ ) ابن محمد وزان حلبی . مکنی به ابوالحسن . وی نحوی و عروضی بود و بیش از سال 356 هَ . ق . می زیست . گمان ...
چشمه وزان . [ چ َ م ِ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر که در 9 هزارگزی جنوب باختری اهر و 2 هزار و پانصدگزی راه ...