درمان شناسی . [ دَ ش ِ ] (حامص مرکب ) درمان شناس بودن . اصول تداوی .
درمان ناپذیر. [ دَ پ َ ] (نف مرکب ) درمان ناپذیرنده . غیرقابل علاج : تا بدانی کو حکیم است و خبیرمصلح امراض درمان ناپذیر. مولوی .بعد از این خ...
درمان ساختن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) دارو ترتیب دادن برای مداوا. || علاج کردن . چاره کردن : نباشد پزشکش کسی جز که شاه که درمانْش سازد به...
درمان پذیرفتن . [ دَ پ َ رُ ت َ ] (مص مرکب ) علاج پذیرفتن . قابلیت علاج یافتن . چاره پذیر شدن : نبود چاره حسودان دغا را ز حسدحسد آنست که هر...