کآب
نویسه گردانی:
KʼAB
کآب. (موصول+آب). مخفف که+آب. گاه در رسم خط فارسی «که» موصول در ترکیب با اسم به صورت کاف تنها درمی آید و با کلمه ٔ پس از خود ترکیب می شود. باغبان هَمچو نَسیمَم ز دَر خویش مَران کآب ِ گُلزارِ تو از اَشکِ چو گُلنارِ من است. حافظ.
واژه های همانند
۵۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
کاب . [ ب ُ ] (اِخ ) سانسکریت کاویه ۞ . یکی از مننترات ۞ بنات النعش در نزد هندوان . (تحقیق ماللهند ج 1 ص 198).
مکعب، کعب ( تازی شده ی کاب) و همچنین قاب که گویش دیگری از کاب است.
کاب ( تازی شده ی کاب) ، مکعب، و همچنین قاب که گویش دیگری از کاب است.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
ام کعب .[ اُم ْ م ِ ک َ ] (اِخ ) نام دو تن از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 272 شود.
بنی کعب . [ ب َ ک َ ] (اِخ ) از ایلات و طوایف خوزستان و به چند طایفه منقسم میشوند: محیسن . ادریسی (دریس ). نصار. البغبش . عساکره . عتقیه . البص...
کره کاب . [ ک ُ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب اندیمشک . کوهستانی و گرمسیر است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کعب باز. [ ک َ ] (نف مرکب ) کعب بازنده .غاب باز. قاب باز. آنکه با کعب بازی کند : مرد بود کعبه جو طفل بود کعب بازچون تو شدی مرد دین روی ز کعبه...
کعب دار. [ ک َ ] (نف مرکب ) دارای کعب و کعب در ظرفها حلقه مانندی است متصل به تحت ظرف و غیر از پایه ٔ آن است و بدان ظرف راست بر زمین قر...