عین
نویسه گردانی:
ʽYN
عین /'eyn/ ۱. [مجاز] ذات و نفس، ذات هر چیز. ۲. [جمع: عیون] [قدیمی] چشم. ۳. [جمع: اعیُن و عیوان] [قدیمی] چشمه. ۴. [قدیمی] هر چیز آماده و حاضر. ۵. [جمع: اعیان] [قدیمی] بزرگ و مهتر قوم. ۶. [جمع: اعیان] [قدیمی] مرد بزرگ و شریف. فرهنگ فارسی عمید. ////////////////////////////////////////////////////////////////////////// سِیلِ این اَشک رَوان صَبر و دِل حافظ بُرد بَلَغَ الطاقَة یا مُقلَه عینی بینی. /////////////////////////////////////////////////////// حافظ مترادف و متضاد ۱. چشم، دیده ۲. اصل، مشابه ۳. چشمه ۴. جوهر، ذات، گوهر
واژه های همانند
۱۶۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۷ ثانیه
عین آباد. [ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان عشق آباد بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور با 115 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات است . (از فرهنگ ...
عین الجر. [ ع َ نُل ْ ج َرر ] (اِخ ) جایگاهی است مشهور به بقاع ، بین بعلبک و دمشق . گویند نوح (ع ) از این شهر به سفینه ٔ خود سوار گشت . (از مع...
بنات عین . [ ب َ ت ُ ع َ ] (ع اِ مرکب ) آفات و دواهی . (از المرصع). || اشک چشم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
راس عین . [ س ُ ع َ ] (اِخ )نام شهری به دریابکر. و نسب بدان ، راسعنی باشد. (یادداشت مؤلف ). نام شهری به دیاربکر و نسبت بدان راسی باشد. (ا...
رأس عین . [ رَءْ س ِ ع َ] (اِخ ) راس عین . رأس العین . رجوع به راس عین و رأس العین و معجم البلدان و المعرب جوالیقی ص 125 شود.
رأی عین . [ رَءْ ی ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رأی العین . مقابل چشم : جعلته رأی عینک ؛ یعنی قرار دادم او را رویاروی تو بنحوی که ببی...
عین الحجل . [ ع َ نُل ْ ح َ ج َ ] (ع اِ مرکب ) به لغت شام ، قسم صغیر اقحوان است . (مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به اقحوان شود.
عین الدیک . [ ع َ نُدْ دی ] (ع اِ مرکب ) چشم خروس ، و آن دانه ای است سرخ رنگ که سرش سیاه باشد، و به هندی آن را گهنگچی گویند. (آنندراج ) ...
عین الدین . [ ع َ نُدْ دی ] (اِخ ) دهی از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 842 تن سکنه . آب آن از چشمه و اوجان چای . محصول آن ...
عین البقر. [ ع َ نُل ْ ب َ ق َ ] (ع اِ مرکب ) چشم گاو. گاوچشم . رجوع به عین شود. || ظاهراً نام نوعی پارچه بوده است با سوراخهای فراخ : چش...