رو
نویسه گردانی:
RW
رو /ro[w]/ ۱. = رفتن ۲. رونده (در ترکیب با کلمه دیگر): تندرو، کندرو، خودرو. ۳. جای رفتن (در ترکیب با کلمه دیگر): پیادهرو، مالرو، ماشینرو. فرهنگ فارسی عمید. ////////////////////////////////////////////////////////// گُفتا بُرون شُدی به تَماشای ماهِ نو از ماه اَبروان مَنَت شَرم باد رو //////////////////////////////////////////////////////////حافظ. مترادف و متضاد ۱. چهره، رخ، رخسار، سیما، صورت، عارض، وجه ۲. پررویی، گستاخی، وقاحت ۳. رویه، سطح، عرشه ≠ پشت، ظهر فعل بن گذشته: رو انداخت بن حال: رو انداز
واژه های همانند
۱۹۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
آهسته رو.[ هَِ ت َ / ت ِ رَ / رُو ] (نف مرکب ) مقابل تندرو.
ارابه رو. [ اَ را / اَرْ را ب َ / ب ِ رَ / رُو ] (ص مرکب ) راههای ارابه رو ۞ ؛ طرقی که قابل عبور ارابه و گردونه باشد.
خجسته رو. [ خ ُ ج َ ت َ /ت ِ ] (ص مرکب ) خجسته روی . خوش رو. خوش منظر. آنکه صورتش انسان را بفال برمی انگیزد. مبارک صورت : او نیز که پاسبان کوی...
جریده رو. [ ج َ دَ / دِ رَ / رُو ] (نف مرکب ) تنهارو. (آنندراج ) : وحشی ام و جریده رو کعبه ٔ عشق مقصدم بدرقه اشک و آه من قافله ٔ نیاز را.ملاوحش...
تاریک رو. (ص مرکب ) تیره رو. روسیاه . (آنندراج ). سیه روی و ترش روی و سخت روی . (ناظم الاطباء) : همچو این تاریک رویان روی من تیره بود و تارفام...
رو آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) توجه کردن و بطرف چیزی رفتن . (فرهنگ نظام ). متوجه کسی شدن ورو کردن و رو نهادن . (آنندراج ). اقبال : گر از ی...
دندان رو. [ دَ رَ / رُو ] (اِ مرکب ) آشی را گویند که از بلغور گندم پزند. || هر چیز نیم سوخته را هم گویند. (لغت محلی شوشتر).
ماشین رو. [ رَ / رُو ] (ص مرکب ) راه یا جاده ای که در آن اتومبیل بتواند حرکت کند. مقابل مال رو.
گستاخ رو. [ گ ُ ] (ص مرکب ) بیشرم . وقیح . پررو.در مجموعه ٔ مترادفات آمده : «بی حیائی و بی شرمی » و این معنی صحیح نیست و معنی گستاخ رویی است ...
گستاخ رو. [ گ ُ رَ / رُو ] (نف مرکب ) بیباک رو. آنکه در رفتار ملاحظه از چیزی نکند : گستاخ روان آن گذرگاه کردند درون آن حرم راه .نظامی .