گرم
نویسه گردانی:
GRM
گرم /garm/ معنی ۱. [مقابلِ سرد] دارای حرارت: آب گرم. ۲. بهوجود آورندۀ گرما: پتوی گرم. ۳. (صفت، قید) [مجاز] بامحبت و صمیمیت: سلامِ گرم. ۴. [عامیانه، مجاز] پرهیجان؛ باشور و نشاط: مجلس گرم. ۵. [مجاز] مطلوب؛ دلنشین: صدای گرم. ۶. ویژگی رنگی که القاکنندۀ احساس گرما یا هیجان است: نارنجی رنگی گرم است. ۷. (طب قدیم) از مزاجهای چهارگانۀ بدن: طبع گرم. ۸. (قید) در حال گرمی: چای را گرم بنوش. ⟨ گرم راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ۱. تند راندن؛ بهشتاب راندن. ۲. شتافتن؛ تند رفتن. ⟨ گرم گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] با کسی بهگرمی و محبت صحبت کردن؛ اظهار دوستی کردن. فرهنگ فارسی عمید مترادف و متضاد ۱. حار، داغ، سوزنده، سوزان ۲. پررونق ۳. بامحبت، خونگرم، صمیمی ≠ بارد، سرد فعل بن گذشته: گرم گرفت بن حال: گرم گیر دیکشنری انگلیسی ترکی عربی chummy, hearty, heated, hot, mellow, neighborly, rapturous, scruff, snug, sociable, summery, warm
واژه های همانند
۱۴۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۴ ثانیه
گرم دار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) غم خوار : گرمدارانت ترا گوری کنندکشکشانت در تگ گور افکنند. مولوی (مثنوی ).رجوع به گُرم شود.
گرم خان . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است مرکز دهستان گرمخان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد، واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری بجنورد. سر راه شوسه ٔ عمومی بج...
گرم آلت . [ گ َ ل َ ] (اِ) رجوع به گرمالت شود.
انجام عملیات با استفاده از شعله یا حرارت مانند جوشکاری و برشکاری با گاز یا برق
دَمت گرم!. عبارتی است بسیار عامیانه به معنی «زنده باشی!». واژه دَم بمعنی نفس است و گرمیِ نفس دلالت می کند بر حیات و زنده بودن انسان (و همچنین موجودات ...
نیم گرم . [ گ َ ] (ص مرکب ) شیرگرم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فاتر. هر مایعی که گرمی آن مانند شیر تازه دوشیده باشد. (ناظم الاطباء). نه گرم ...
گرم گوی . [ گ َ ] (نف مرکب ) گوینده ٔ سخنان نرم و ملایم . آنکه سخنی دلفریب گوید. گوینده ٔ سخنان شیوا و دلچسب . ملیح : چو کافور موی و چو گلبرگ...
گرم ناب . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لیشه پاره بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 17هزاروپانصدگزی باختر کلیبر و 18هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلی...
گرم نفس . [ گ َ ن َ ف َ] (ص مرکب ) آنکه دم گیرا دارد. (آنندراج ). آنکه دارای نفس قوی و گیرا باشد. (ناظم الاطباء) : در هر جگری شوری از این گ...
گرم رود. [ گ َ ] (اِخ ) از جمله ٔ دهات تنکابن است که آن را رمک هم میگویند. (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 144).