اجازه ویرایش برای همه اعضا

حلال

نویسه گردانی: ḤLAL
حلال (روا): آنچه اجازه ی بهره برداری از آن داده شده است و استفاده از آن گناه نیست و پیگرد ندارد. (le petit Robert 1). همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست: 1ـ داهیت dAhit (اوستایی: dAiti). 2ـ روا. حلال (حل کننده): همتای پارسی این واژه ی عربی، پِناک penAk است (پِن: گشایش در زبان سغدی با پسوند فاعلی پهلوی آک). ****فانکو آدینات 09163657861
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۹ مورد، زمان جستجو: ۱.۲۷ ثانیه
ابن هلال . [ اِ ن ُ؟ ] (اِخ ) رجوع به ابونصر احمدبن هلال البکیل شود.
پنج هلال . [ پ َ هَِ ] (اِ مرکب ) ناخنان معشوق .
هلال آباد. [ هَِ ] (اِخ ) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیرازکه 96 تن سکنه دارد. آب آن از رود کر و محصول عمده اش غله و برنج است . (از فره...
هلال ابرو. [ هَِ اَ ] (ص مرکب ) کسی که ابروهای وی به شکل ماه نو باشد. (ناظم الاطباء).
هلال احمر. [ هَِ ل ِ اَ م َ ] (اِخ ) در ترکیه به جای شیر و خورشید سرخ و صلیب سرخ ، سازمانی است برای امور خیریه . (یادداشتهای مؤلف ).
هلال صابی . [ هَِ ل ِ ] (اِخ ) هلال بن مُحَسِّن بن ابراهیم . کاتب و مورخ بغدادی متوفی به سال 448 هَ .ق . جد و پدر او از صابئین بودند و او در ...
هلال قاینی . [ هَِ ل ِ ی ِ ] (اِخ ) از فصحای زمان خود بوده و به خواجه هلال شهرت نموده . این چند بیت از اوست :زآن باده ٔ صافی ّ کهن گشته بنو...
هلال معنبر. [ هَِ ل ِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از ابروی محبوب و معشوق باشد. (برهان ).
هلال حاصلخیز (به عربی: هلال خصیب (به معنی داسه بارور))، نام بخش تاریخی از خاور میانه و دربرگیرندهٔ بخش‌های خاوری دریای مدیترانه، میانرودان و مصر باستا...
هلال بن هلال . [ هَِ ل ِ ن ِ هَِ ] (اِخ ) از مترجمان و نویسندگان دوره ٔ عباسی است . (سبک شناسی ج 1 ص 153).
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۵ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.