قوی
نویسه گردانی:
QWY
همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست: لست last، تهم taham، نیرومند، پرزور، پرتوان، توانا، توانمند، زورمند، پهلوان، نیو niv، گرد gord (دری) اشم aŝam (اوستایی: aŝama) تاگال tāgāl (خراسانی: tagal) پتوان patvān (پشتو)***فانکو آدینات 09163657861
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
قوی حصارلو. [ ق َ ح ِ ] (اِخ ) نام یکی او توابع تنکابن . (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 145).
قوی اوصلو. [ ] (اِخ ) قوی حصارلو. نام یکی از طوایف یازده گانه که در تنکابن ساکنند. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
همتای پارسی این دو واژه ی عربی، این است: لگین گرف legin garf (کردی ـ سغدی) **** فانکو آدینات 09163657861
حسن قوی در. [ ح َ س َ ن ِ دَ ] (اِخ ) ابن علی خلیلی (1204 - 1262 هَ . ق .). از فرزندان عبداﷲ غزوانی مغربی است ، و پدرش در قدس خلیل سکونت گزی...
غوی . [ غ َ وَن ْ / غ َ وا ] (ع مص ) ناگوارد کردن شیر شتربچه را و هلاک شدن از آن . یا سیر نشدن از شیر مادر،یا لاغر گردیدن و قریب به هلاکت رس...
غوی . [ غ َ وی ی ] ۞ (ع ص ) بیراه . (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). ضال ّ. پیرو خواهش نفس . (المنجد). گمره . ج ،...
غوی . [ غ َ وی ی ] (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ). از نامهاست . (تاج العروس ).