آرنگ . [ رَ ] (اِ) آرنج . مرفق . آرج . وارن
: گر بعهد تو ظلم یازد چنگ
باد دستش بریده از آرنگ .
منصور شیرازی .
|| رنج . اذیت . آزار
: گشته ترا مسلم شوق و نشاط و اقبال
بوده نصیب دشمن آرنگ و رنگ و ادبار.
غضایری رازی .
چو کاری برآید بی آرنگ و رنج
چه باید ترا رنج و پردخت گنج ؟
اسدی .
نه هرگز از تو رسیده بموری آرنگی
نه هرگز ازتو رسیده بمردی آزاری .
کمال اسماعیل .
|| گونه . رنگ . لون
: از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ .
مظفری (از فرهنگ اسدی ).
آرنگ زرد باد چو نارنگ روی خصم
باداش سر بریده چو سرکفته بادرنگ .
ظهیر فاریابی .
زآن خردمند سرو سبزآرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ .
نظامی .
ای عجب شمشیر خسرو از چه سبزآرنگ شد
چون همه ساله ز خون خصم می یابد خورش .
کمال اسماعیل .
|| مکر. حیله . فریب
: بر طبل قمر همی زند رایت
کای شاهدپیشه این چه آرنگ است ؟
شرف شفروه .
۞ || نام میوه ای . (برهان )
۞ . || حاکم و مرزبان
۞ . || گونه که زنان بر روی مالند. (فرهنگ اسدی ، خطی )
۞ . آلغونه . آلگونه . || گونه و روش و طرز، چنانکه گویند بر این آرنگ یعنی بدین طرز و روش . (برهان قاطع). || (ق ) همانا. گوئی . پنداری
: هرگز نکند سوی من خسته نگاهی
آرنگ نخواهد که شود شاد دل من .
رودکی .
و کلمه ٔآرنگ را در بیت رودکی به معنی هرگز نیز حدس زده اند.