اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

آز

نویسه گردانی: ʼAZ
آز. (اِ) زیاد جُستن . زیاده جوئی . افزون خواهی . افزون طلبی . خواهش بسیاری از هر چیز. طمع. ولع. حرص . شره . شُح ّ. تنگ چشمی :
از فرطعطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن .

ابوسلیک .


جاه است و قدر و منفعه آن را که طَمْع نه
عز است و صدر و مرتبه آن را که آز نیست .

خسروانی .


مکن امّید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است .

خسروی .


بدی در جهان بدتر از آز نیست .

فردوسی .


بهر جای جاه وی افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم .

فردوسی .


میاز ایچ با آز وبا کینه دست
بمنزل مکن جایگاه نشست .

فردوسی .


چو دانی که بر تو نماند جهان
چه رنجانی از آز جان و روان ؟

فردوسی .


چنین بود تا بود این تیره روز
تو دل را به آز فزونی مسوز.

فردوسی .


چه سودت بسی اینچنین رنج و آز
که از بیشتر کم نگردد نیاز؟

فردوسی .


گرت دل نه با رای آهرمن است
سوی آز منگر که او دشمن است .

فردوسی .


که چون آز گردد ز دلها تهی
همان خاک و هم گنج شاهنشهی .

فردوسی .


ز آز و فزونی بیکسو شویم
بنادانی خویش خستو شویم
مگر بهرمان زین سرای سپنج
نباید همی کین و نفرین و رنج .

فردوسی .


دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مرترا خیره گشت
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی .

فردوسی .


بدو گفت [ به باربد ] هر کس که شاه جهان
گزیده ست رامشگری در نهان
که گر با تو او را برابر کنند
ترابر سر سرکش افسر کنند
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
و گرچه نبودش بچیزی نیاز.

فردوسی .


به تخت خرد برنشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان ؟

فردوسی .


در آز باشد دل سفله مرد
برِ سفلگان تا توانی مگرد.

فردوسی .


چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز.

فردوسی .


اگر پادشاه آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد.

فردوسی .


بخور آنچه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی .

فردوسی .


تن مرد بی آز بهتر که گنج .

فردوسی .


جهان چون بر او برنماند ای پسر
تو نیز آز مپْرست انده مخور.

فردوسی .


از آن پس که بنمود پنجاه و هشت
بسربر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جویم بتقویم و فال .

فردوسی .


گنه کارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود.

فردوسی .


مکن آز را بر خرد پادشا
که دانا نخواند ترا پارسا.

فردوسی .


اگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بی سود بر تو دراز.

فردوسی .


پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آنکس که گیردْش آز.

فردوسی .


چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند با زور و گردنفراز.

فردوسی .


چو کردی توبر دل در آز باز
شود رنج گیتی بتو بر دراز.

فردوسی .


چو این چار با یک تن آید بهم
برآساید از آز و از رنج و غم .

فردوسی .


بستان کشور جود وبفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن بُنگه آز.

منوچهری .


هست حرص او بمال و خواسته ازبهر جود
چون غرض چونین بود محمود باشد حرص و آز.

منوچهری .


هر آن سر که او آز را افسر است
به خاک اندر است ار ز مه برتراست .

اسدی .


بود خیره دل سال و مه مرد آز
کَفَش بسته همواره و چشم باز.

اسدی .


ز طمع است کوته زبان مرد آز
چو شد طمع کوته زبان شد دراز.

اسدی .


دل از آز گیتی چه پرکرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای ؟

اسدی .


جهان دامداری است نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز.

اسدی .


بر سر بخت بد فرود آید
هرکه گیرد عنان مرکبش آز.

ناصرخسرو.


آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر.

ناصرخسرو.


طعام ذل ّ و خواری خورد باید
کسی را کش برآرد آز دندان .

ناصرخسرو.


صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شدشمار سالَم .

ناصرخسرو.


آزت هر روز بفردا دهد
وعده ٔ چیزی که نباشد چنان .

ناصرخسرو.


اگر جفت آزی نه آزاده ای
ازیرا که این زآن و آن زین جداست .

ناصرخسرو.


به هر خیر دوجْهانی امید دار
گر از بند آزت امید رهاست .

ناصرخسرو.


پیراهن آز برکش از گردن
وز گرد محال شانه زن طرّه .

ناصرخسرو.


این آز بود ای پسر نه دانش
یکباره چنین خر مباش و شاهی .

ناصرخسرو.


چرا در جستن دانش نگیرد آزت ای نادان
اگر در جستن چیزی که آنت نیست باآزی .

ناصرخسرو.


آز تو دیو است چندین چون رها جوئی ز دیو
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها.

ناصرخسرو.


کآتش آز چون فروخته شد
کرد بایدْت روی خویش کباب .

ناصرخسرو.


دشمنانند مرا خوی بد و آز و هوی ̍
از هوی ̍ خیزم و بگریزم از آز و خوم .

ناصرخسرو.


زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال .

ناصرخسرو.


زین اسب آز ذل ّ است ای پسر
نعل او خواری عنان او سؤال .

ناصرخسرو.


با آز هگرز دین نیامیزد
تو رانده ز دین بلشکر آزی .

ناصرخسرو.


این آز نهنگیست همانا که نپرسد
از گرْسنگی خویش حرامی ز حلالی .

ناصرخسرو.


آز نگردد ابداً گرد آنک
در شکم مادر گردد غنی .

ناصرخسرو.


نپردازی براز ایزدی تو
که زیر بند جهل و بار آزی .

ناصرخسرو.


آز ترا گل نماید ای پسر از دور
لیک نباشد گلش مگرهمه جز خار.

ناصرخسرو.


از دنائت شمر قناعت را
همتت را که نام کرده ست آز.

(از کلیله و دمنه ).


سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده ٔ آز.

ادیب صابر.


هرکه بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خویش قادرتر.

سنائی .


طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش .

سنائی .


آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس .

سنائی .


راست گفت اندر این حدیث آن مرد
آز را خاک سیر داند کرد.

سنائی .


آفتاب رای و ابر دست گوهربار تو
آز ما از بی نیازی جاودان قارون کند.

انوری .


افسر عقل بایدت بر سر
از سر آز خون دل چه خوری ؟

خاقانی .


آز تست اینکه همه چیز ترا نایابست
آز کم کن تو که نرخ همه ارزان گردد.

کمال اسماعیل .


میان پنبه و آتش کسی چو جمع نکرد
چه میکنی سر چون پنبه را ز آتش آز؟

کمال اسماعیل .


دایه ٔ جود ترا گفتم که را خواهی رضیع
گفت باری آز را، کش نیست امید فطام .

کمال اسماعیل .


کار زمانه قلب شد از کف تو که این زمان
بحر غنی است مفلس و آز گدا توانگر است .

کمال اسماعیل .


بر خیالی این چنین راه دراز
پیش گیری از سر جهل و ز آز.

مولوی .


هرکه بر خود در سؤال گشود
تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.

سعدی .


|| آرزو. هوی ̍ :
این جهان دام است و دانه ش آرزو
درگریز از دانه های آز او.

مولوی .


گر بگویم آن سبب گردددراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و آز.

مولوی .


مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزانه نه تنها مراست .

سعدی .


|| غم و حسرت :
چنین است گیتی پر از آز و درد
از او تا توان گرد بیشی مگرد
فزونیش یک روز بگْزایدت
ببودن زمانی نیفزایدت .

فردوسی .


دو دیگر چو توران سرافراز مرد
کجا آز ایران ورا رنجه کرد.

فردوسی .


آز آن ناز گذشته بگرفته ست ترا
نبد آن ناز ترا هیچ مگر مایه ٔ آز.

ناصرخسرو.


|| حاجت . نیاز :
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای
یکی کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود.

اسدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
خرقه از- داشتن . [ خ ِ ق َ / ق ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) مرید کسی یا پیری بودن . (آنندراج ) : هر جا که سیه گلیم و شوریده سریست شاگرد من است خرقه ...
خرقه از- گرفتن .[ خ ِ ق َ / ق ِ اَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) از پیری یا مرشدی یا صوفئی یا رئیس قوم یا مریدی خرقه ٔ صوفیانه پوشیدن و بدست او و...
پای گذاردن از. [ گ ُ دَ اَ ] (مص مرکب ) فرود آمدن (؟). حرکت کردن (؟) : تنش را یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگذارد پای .فردوسی .
این آمیخته واژه را می توان بجای واژه های گوناگونی از ریشه ی عربی چون «باطل کردن»، «الغا نمودن»، «لغو کردن» و مانند آن ها بکار برد.
خارج از حد شدن . [ رِ اَ ح َدد ش ُ دَ ] (مص مرکب ) از اندازه ٔ خود تجاوز کردن .
خرقه از- پوشیدن . [ خ ِ ق َ / ق ِ اَ دَ ] (مص مرکب ) مرید... شدن . (آنندراج ). از دست پیری خرقه پوشیدن و این در نزد صوفیان دلالت بر ورود بطر...
لنگر از کف دادن . [ ل َ گ َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از مضطرب و سراسیمه شدن است و رفتن اختیار از دست . (مجموعه ٔ مترادفات ص 337).
خط از خون نوشتن . [ خ َ اَ ن ِ وِ ت َ ] (مص مرکب )کنایه از کمال عجز است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
خط از قلم ریختن . [ خ َ اَ ق َ ل َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از مرقوم شدن . (آنندراج ).
خارج از حد بودن . [رِ اَ ح َدد دَ ] (مص مرکب ) بیرون از اندازه بودن .
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.