آزار.(اِمص ، اِ) اَذا. ایذاء. اذیت . اذاة. رنج که دهند. رنجگی . عذاب . شکنجه . عقوبت . آسیب . گزند
: آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری .
رودکی .
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار [ و ] گزند.
رودکی .
پسندش نیامد همی کار من
بکوشد برنج و به آزار من .
فردوسی .
نیامدْش با مغز گفتار اوی
سرش تیزتر شد به آزار اوی ...
فردوسی .
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی ...
فردوسی .
پشوتن بدو گفت کاین است راه
بدین باش و آزار مردان مخواه .
فردوسی .
بدانست کاین جادوئی کار اوست
بدو بد رسیدن ز آزار اوست .
فردوسی .
وگر سر بپیچم ز گفتار اوی
هراسان شود دل ز آزار اوی .
فردوسی .
ور بدرّی شکم و بندم از بندم
نرسد ذره ای آزار بفرزندم .
منوچهری .
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری .
سوگندان خورد... که ترا هیچ آزار از جهت من نباشد و با تو خیانت نکنم . (تاریخ سیستان ).
امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی شک بجان تو رسد آزار.
ناصرخسرو.
چون که بجوئی همی آزار من
گر نپسندی ز من آزار خویش ؟
ناصرخسرو.
جانش از آزار آن جهان برهد
هرکه ز دین گرد جان حصار کند.
ناصرخسرو.
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
ببدی فعل چو ماران و چو موشان بشمارند.
ناصرخسرو.
بنالد همی پیش گل زار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد.
ناصرخسرو.
غیبت مکن و مجوی کس را آزار
هم وعده ٔ آن جهان منم باده بیار.
خیام .
گرْت خوی شیر و زور پیل و سم مار نیست
همچو مورو پشه و روباه کم آزار باش .
سنائی .
|| کین . کینه . عداوت . بغض . بغضاء. دلتنگی . آزردگی . ملال . ملالت خاطر. || رنجیدگی .رنجش . شکرآب
: دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیر بر بدهمال .
ابوشکور.
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی .
فردوسی .
ترا و مرا رنج بسیار داد
روان وی از ما بی آزار باد.
فردوسی .
بهنگام بدرود کردنْش گفت
که آزار داری ز من در نهفت
گرت هست با شاه ایران بگوی
نباید ترا زین سخن رنگ و بوی .
فردوسی .
ز ره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت .
فردوسی .
غمین گشت [ کاوس ] و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پر آزار کرد.
فردوسی .
تو نیز همه روز در اندیشه ٔ آنی
کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار.
فرخی .
و خلف بن اللیث از عمرو[ بن لیث ] به آزار رفته بود و بدرگاه خلیفت شده . (تاریخ سیستان ). شاه محمود که پسر مهتر ملک معظم نصیر الحق و الدین است و چند گاه پدر بدیدار جهان آرای او شد و او در خدمت پدر متفق اللفظ والمعنی ملازم تا چنان اوفتاد که بجهت جمعی از عشایر و قبایل مادر، در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت و چشم زخم افتاد و شاه معظم رکن الدین محمود بخشم رفت . (تاریخ سیستان ). گفت بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز در یک جا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم . (تاریخ بیهقی ). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی ). ابن الزیات را بکشت بسبب آزاری که از وی داشت بعهد برادرش واثق . (مجمل التواریخ ). اگر در دل او آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ).
که سلام ما بقاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون .
مولوی .
حکما گفته اند هرکه را رنجی بدل رسانیدی ...از پاداش آن نیز ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان ).
اگر آزاری از من داری که مرا از آن آگاهی نیست بازگوی . (آثارالوزراء عقیلی ). || اندوه . غم . تیمار
: کنون روزگاری بدین برگذشت
دل ما پر آزار و تیمار گشت .
فردوسی .
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها.
فردوسی .
کنون بشنو از من تو ای رادمرد
یکی داستانی پر آزار و درد.
فردوسی .
زمانه نخواهم به آزارتان .
فردوسی .
|| تعب . مشقت . ماندگی
: چو آسوده شد باره ٔ هر دو مرد
ز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد.
فردوسی .
|| تألم . توَجّع. رنجیدگی
: بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان .
فردوسی .
چو رامین دید کو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد.
(ویس و رامین ).
|| بیماری .مرض . ناخوشی . داء. درد. عاهت : آزار جوع . || بیماری ، چون جنون و هاری : مگر آزار داری ! || ضرب . کوب . صدمه . || آفت جراحت . || زحمت .
-
امثال :
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی .
هاتف .
بهشت آنجاست کآزاری نباشدکسی را با کسی کاری نباشد.
(مصاحب ).
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست .
حافظ.
هرچه نه آزار نه گناه . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
|| (نف مرخم ) مخفف آزارنده ، در مانند: جان آزار، خاطرآزار، دل آزار، زیردست آزار، کم آزار، گوش آزار، مردم آزار، همسایه آزار. || (ن مف مرخم
/ نف مرخم ) مخفف آزارده یا آزرده ، چون در زودآزار، به معنی زودرنج
: زودبیز و تند و زودآزار باشد هر شهی
خواجه باری زودبیز و تند و زودآزارنیست .
فرخی .