آسمان . [ س ْ
/ س ِ ] (اِ)
۞ چرخ . سماء. سما. فلک . اثیر. ام النجوم . سپهر. گنبد. گردون . گرزمان . خضراء. خضرا. میناء. عجوز. جرباء. رقیع. ضاحیه . جربةالنجوم . و آن بعقیده ٔ قدماء هفت باشد. مقابل زمین
: اخترانند آسمانْشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه .
رودکی .
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان .
ابوشکور.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اَزْغها پاک کن مر مرا
همه آفرین زآفرینش ترا.
ابوشکور.
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک .
خسروی .
ستاره شناسان برِ او شدند
همی زآسمان داستانها زدند.
فردوسی .
ز سُم ّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت .
فردوسی .
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر، آسمان آفتاب .
فردوسی .
اگر یاد گیری چنین بیگمان
گشاده ست بر تو در آسمان .
فردوسی .
چگونه رسد نوک تیر خدنگ
بر این آسمان برشده کوه و سنگ .
فردوسی .
کسی را که رستم بود هم نبرد
سرش زآسمان اندرآرد بگرد.
فردوسی .
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی .
فردوسی .
همی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی .
فردوسی .
گرفتی زمین وآنچه بد کام تو
شود آسمان نیز در دام تو.
فردوسی .
و پارسیان او را آسمان نام کردندیعنی ماننده ٔ آس از جهت حرکت او که گرد است
۞ . (التفهیم ).
سخاوت تو ندارددر این جهان دریا
سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام .
عنصری .
اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان . (تاریخ بیهقی ).
ز من بگسل بفضل این آشنائی
نه بر من پاسبان کرد آسمانت .
ناصرخسرو.
همی دانم که این جور است لیکن
ندانم زآسمان یا زآسمانگر.
ناصرخسرو.
بگشای درِ آسمان به نیکی
نیکیت کلید در آسمان است (کذا).
ناصرخسرو.
بر آسمانْت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی ؟
ناصرخسرو.
آسیاآساست ناساید دمی
آسمان زآن است نام او همی .
عطار.
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون به ری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب
کرد رو بر آسمان کای آسمان تدبیر چیست
آسمان گفتش ترکت الرأی بالری در جواب .
سلمان ساوجی .
-
آسمان برین ؛ فلک اعلی . فلک الافلاک . آسمان نهم . فلک اطلس .
-
آسمانها ؛ ج ِ آسمان . سماوات . افلاک . اضاحی .
-
هفت آسمان ؛ سم̍وات سبع.
|| مدار. فلک . فلک دائر. چرخ
: نخستین آنچه پیدا شد مَلَک بود
وز آن پس جوهر گردان فلک بود
وز ایشان آمد این اجرام روشن
بسان گل میان سبز گلشن
... اگر بی اخترستی چرخ گردان
نگشتی مختلف اوقات کیهان
نبودی این عللهای زمانی
کز او آید نباتی زندگانی
چو این مایه نبودی رُستنی را
نبودی جانور روی زمی را
وگر بی آسمان بودی ستاره
جهان پرنور بودی هامواره .
(ویس و رامین ).
|| سقف . آسمانه . آسمانخانه . چُخت . چُخد
: خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور.
فردوسی .
و آلات زرین داد تا بر آسمان بیت المقدس بیاویزند. (مجمل التواریخ ).
|| بالا. جانب علو
: گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل .
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ای است خدنگ .
فرخی .
|| (اِخ ) خدا
: ملک زآن داده ست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان .
مولوی .
|| (اِ) آسیا
: دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان .
خاقانی .
|| فضا. هوا
: نپرّید بر آسمانش عقاب
از آن بهره ای شخ ّ و بهری سراب .
فردوسی .
چو جادو بکشت آسمان تیره گشت
بر آنسان که چشم اندرو خیره گشت .
فردوسی .
-
آسمان وفا ؛ تعبیری مثلی به معنی مَثَل اعلا و امام و صنم عقلی وفا
: ببزم اندرون آسمان وفاست
برزم اندرون تیزچنگ اژدها است .
فردوسی .
-
به آسمان شدن ؛ مردن . درگذشتن
: پس از این بوسعید صراف کدخدای غازی به آسمان شد. (تاریخ بیهقی ).
-
دست بر آسمان برداشتن ؛ دعا کردن با افراختن دو دست
: اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت .
اوحدی .
-
امثال :
آسمان به زمین نیامدن ؛ کمی و بیشی سخت در امر پیدا نشدن .
آسمان و ریسمان ؛ من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان .
...
از ماست بر ما بدِ آسمان .
فردوسی .
مصائب وبلیات که بر ما آید نتیجه ٔ اعمال خود ماست .
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است ؛ با تغییر شغل یا جای یا مخدوم امید بهتری نیست .
در هفت آسمان یک ستاره نداشتن ؛ سخت فقیر بودن .
قطره ٔ آبی نخورد ماکیان تا نکند روی سوی آسمان .
امیرخسرو.
آدمی را شکر نعما و آلاء خدای سبحانه و هر منعم دیگر وظیفه است .
کلاه به آسمان انداختن ؛ سخت شادان و راضی بودن .
مرغ که آبکی خورَد سر سوی آسمان کند .
خاقانی .
رجوع به مَثَل «قطره ٔ آبی ...» شود.
من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان ؛ میان گفتار من و او هیچ تناسبی نیست .