آشوب . (اِمص ، اِ) (اسم مصدر آشفتن و آشوفتن : آشفتم . بیاشوب ) اختلاف . فتنه . فساد. تباهی
: بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال .
دقیقی .
وزآن پس چنین گفت افراسیاب
که بد در جهان اندرآمد بخواب
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ .
فردوسی .
ز آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین .
فردوسی .
وزآن پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او در نهان .
فردوسی .
چنین داد پاسخ [ خسروپرویز را ] ستاره شمر
که بر چرخ گردون نیابی گذر
از این کودک [ شیروی ] آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش بر او آفرین .
فردوسی .
نه کاوس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین .
فردوسی .
ز هاماوران زآن پس اندیشه کرد
که برخیزد آشوب و جنگ و نبرد.
فردوسی .
بایران هر آنگه که آسود شاه
بهر کشوری برندارد سپاه
بیاید ز هر جای دشمن بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین .
فردوسی .
ما را رمه بانیست نه زو در گله آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است .
منوچهری .
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تابد همیدون بدست از نخست .
اسدی .
پس مردمان را مرگ رسول علیه السلام حقیقت شد و غریو و گریستن از آن جمع برخاست و خلاف و آشوب درافتاد تا بسقیفه ٔ بنی ساعده پس از گفت و گوی با ابوبکر بیعت کردند. (مجمل التواریخ ).
ز کفر زلف تو هر حلقه ای ّ و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه ای ّ و بیماری .
حافظ.
|| مخفف مایه ٔ آشوب
: آشوب قندهار؛ چنانکه گویند فتنه ٔ چین و رشک پری ، غیرت حور و مانند آن : برنائی نوخط، آشوب زنان و فتنه ٔ مردان . (کلیله و دمنه ).
آشوب عقلم آن شبه ٔ عاج مفرش است .
سیدحسن غزنوی .
|| هیاهو. ضوضاء. ضوضا. مشغله . غوغا. شور و غوغا. جلب . جلبه
: چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن .
فردوسی .
مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته ، دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست . (گلستان ).
مویت رها مکن که چنین درهم اوفتد
۞ کآشوب چین زلف تو در عالم اوفتد.
سعدی .
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
بتماشای تو آشوب قیامت برخاست .
حافظ.
|| خلل . هرج و مرج
: سپاهی نباید که با پیشه ور
بیک روی جویند هر دو هنر...
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین .
فردوسی .
|| اختلال . آشفتگی
: آشوب عقلم آن شبه ٔ عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است .
سیدحسن غزنوی .
-
آشوب دریا ؛ طغیان . تلاطم . انقلاب . طوفان و آشفتگی آن
: مروارید نیکوتر شودبوقت بهار که دریا از آشوب آرام گیرد. (نزهةالقلوب حمداﷲ مستوفی ).
-
آشوب کردن بر سر یا دماغ ؛ اختلال زادن در آن
: خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگدکوب کرد.
سعدی .
|| ازدحام . زحام
: در آن کین و آشوب و دار و بکُش
نه با اسب زور و نه با مرد هُش .
فردوسی .
ببازیچه مشغول مردم شدم
وز آشوب خلق از پدر گم شدم .
سعدی .
بدرجست از آشوب ، دزد دغل
دوان جامه ٔ پارسا در بغل .
سعدی .
|| انقلاب . شورش
: از آشوب گفت آنچه دید و شنید
جوان شد چو برگ گل شنبلید.
فردوسی .
همه شب بدی خوردن آئین او [ فرائین ]
دل مهتران پر شد از کین او...
دل آزرده زو گشت لشکر همه
پرآشوب وپردرد کشور همه .
فردوسی .
بترسم از آشوب بدگوهران
بویژه ز گردان مازندران .
فردوسی .
|| انقلاب هوا. وزش سخت باد. طوفان بادی
: خوش نازکانه می چمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی .
حافظ.
|| مقابل آرام و سکون
: کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
فردوسی .
زود از پی آرام پدید آیدآشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام .
قطران .
|| در تداول عوام ، منش گردا. غثیان : دلم آشوب است
۞ . || (نف مرخم ) مخفف آشوبنده در کلمات مرکبه از قبیل دل آشوب ، شهرآشوب ، لشکرآشوب و نظایر آن
: عالم افروز بهارا که توئی
لشکرآشوب سوارا که توئی .
خاقانی .
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.