اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اشوب

نویسه گردانی: ʼŠWB
اشوب . [ اُ ] (معرب ، اِ) (از اسپانیولی ۞ ) باقیمانده ٔ نسوج کتان و کنف .
- اُشوب القِنَّم ؛ باقیمانده ٔ نسوج شاهدانه ٔ هندی . بنگ .
در برخی از لغت نامه ها این کلمه بصورتهای اُشْتُب ّ و اشطوپة و لشطوب نیز آمده است . (از دزی ج 1 ص 26). و رجوع به اشتب شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
آشوب . (اِمص ، اِ) (اسم مصدر آشفتن و آشوفتن : آشفتم . بیاشوب ) اختلاف . فتنه . فساد. تباهی : بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت زمانه ای که پرآشوب ب...
آشوب . (اِخ ) تخلص شاعری از متأخرین از مردم طهران ،معاصر صاحب مجمعالفصحاء. نام او ابوالقاسم بوده است . || شاعری مسمی بحسین از مردم مازندر...
آشوب در سنسکریت کشوبه kshubh (لرزیدن، تکان خوردن، دلشوره ـ تپش داشتن؛ سراسیمه ـ بی قرار ـ متلاطم بودن) است.در اوستایی: خشئُب xshaob؛ در مانوی: ویشُب v...
آشوب گر. [ گ َ ] (ص مرکب ) فتنه جوی . فتان .
دل آشوب . [ دِ ] (نف مرکب ) دلاشوب . دل آشوبنده . آشوب کننده ٔ دل . آنچه یا آنکه سبب آشوب و بهم برآمدن دل گردد. مهوع . || نگران کننده . مضطر...
رزم آشوب . [ رَ ] (نف مرکب ) رزمجو. رزم آزموده . رزم آور. جنگ آور. (یادداشت مؤلف ).
رزم آشوب . [ رَ ] (اِخ ) ابوحرب رزم آشوب بن زیاد الجبلی . رجوع به شرح حال محمدبن احمد الغندجانی در معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ص 297 شود...
عالم آشوب . [ ل َ ] (نف مرکب ) برهم زننده ٔ عالم . بمجاز آنکه مردمان را فریفته ٔ زیبائی خود سازد. بغایت زیبا. سخت خوش صورت و دلفریب : پری پیک...
آشوب طلب . [ طَ ل َ ] (نف مرکب ) فتنه جو. انقلاب خواه .
آشوب گری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) فتنه جوئی . فتّانی .
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.