گفتگو درباره واژه گزارش تخلف آمی نویسه گردانی: ʼAMY آمی . (یونانی ، اِ) ۞ آمیوس . زنیان . نانخواه . نانخه . نانوخیه . نَغن . نَغن خلان . نغن خوالان . جوانی . کمون ملوکی . واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه واژه معنی آمی تیدا دانای خانه و آشیانه عمی عمی . [ ع َم ْی ْ ] (ع مص ) روان گردیدن . (از منتهی الارب ). روان گشتن و جاری شدن . (از اقرب الموارد). || کف برانداختن موج . (از منتهی الار... عمی عمی . [ ع ُم ْی ْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ أعمی ̍ و عَمیاء. رجوع به اعمی و عمیاء شود : من ندانم خیر الاخیر اوصم و بکم و عمی من از غیر او.مولوی . عمی عمی . [ ع َ ما ] (ع مص ) کور گردیدن . (از منتهی الارب ). از بین رفتن تمام بینایی ازهر دو چشم . (از اقرب الموارد). || رفتن بینایی دل . (از م... عمی عمی . [ ع َ ] (ع ص ) کور. مؤنث آن عَمیة است . ج ، عَمون :رجل عمی القلب ؛ شخص جاهل و نادان . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عم . رجوع ب... عمی عمی . [ ع ُ م َی ی ] (ع ص مصغر) تصغیر و ترخیم أعمی ̍. (از اقرب الموارد). || (اِ) لقیته سکة عمی ؛ ملاقات کردم او را در نیمروز سخت گرم . (از... عمی عمی . [ ع َم ْ می ] (ع اِ) مرکب از عم و یاء ضمیرمتکلم وحده ، یعنی عم من . عموی من . و آن لقب زیدالحواری تابعی است ، زیرا هر کس از او چیزی... عمی عمی . [ ع َم ْ می ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به عم ، یعنی برادر پدر. ج ، عمیّون . (ناظم الاطباء). عمی عمی . [ ع ُم ْ ما ] (ع ص ، ق ) ترکناهم عمی ؛ گذاشتیم ایشان رامشرف بر مرگ . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عمی عمی . [ ع ُم ْ می ی ] (ع ص ) رجل عمی ؛ مردی از مردم عامه ، خلاف قصری . (از منتهی الارب ). || مرد فرومایه و حقیر. (ناظم الاطباء). تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود