آونگ . [ وَ ] (اِ) رشته ای که انگور و دیگر میوه بندند و آویزند (فرهنگ اسدی ، خطی )، و این کار برای تازه ماندن و گنده نشدن میوه است به زمستان . معلاق . آوند. بند
: چون برگ لاله بودم [ من ] واکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .
رودکی .
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنب است .
انوری .
|| (ص ) آویخته . معلق . دَرْوا. آونگان . آویزان . دلنگان
: عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود زمین پاسنگ
هزاریک گر از آن زآسمان درآویزد
چنان بود که ز کاهی کُهی کنند آونگ .
فرخی .
وآنگه او را سوی دروازه ٔ گرگانج برند
سرنگون باد گران از سر پیلان آونگ .
فرخی .
بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون ، آونگ .
ناصرخسرو.
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و ما چو یکی لقمه ٔ نهنگ .
سوزنی .
نگونش در آن چاه آونگ کرد
هنوز اندر آنجاست آونگ مرد.
زجاجی .
|| هر چیز درآویخته و معلق و دروا: انگور، خربزه ، سیب ، هندوانه ٔ آونگ
: توئی که خوشه ٔ پروین بر این بلند رواق
ز بهر نقل جلال تو بسته اند آونگ .
ظهیر فاریابی .
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او تن ما بدار سازد آونگ
القصه در این سراچه ٔ پرنیرنگ
یک مرده به نام به که صد زنده به ننگ .
شاه نظر.
-
آونگ شدن ؛ آویخته گشتن
: جانی چو بدار هجرت آونگ شود
صحرای جهان بر دل من تنگ شود.
؟
-
آونگ کردن ؛ آونگ بستن . آویختن
: وظیفه ٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیَش آونگ .
مولوی .
-
امثال :
خانه ٔ خرس و انگور آونگ !
|| (اِ) جسمی وزین که تحت اثرقوه ٔ ثقل واقع و پیرامون نقطه ای ثابت جنبان باشد، وآن بر دو گونه است بسیط و یا ساده و آمیغی یا مرکب .و از اقسام مرکب شاهین ترازو و رقاصک ساعت است .