آهن . [ هََ ] (اِ) (از پهلوی آسین ) گوهری کانی که بندرت خالص و غالباً مخلوط با سایر اجسام یافته میشود، و آن بیش از همه ٔ فلزات محتاج الیه آدمی و در تمام صنایع بکار است و در هر جای حتی در نباتات و آبهای معدنی نیز وجود دارد. حدید
: نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه زآهن درا.
رودکی .
تا کی کند او خارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم .
ابوشکور.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ .
ابوشکور.
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن ، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی .
آهن ، یکی از اجساد صناعت کیمیا و از آن در آن صناعت به مریخ کنایت کنند.(مفاتیح العلوم خوارزمی ).
اخگرهم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی .
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی تر است کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه ٔ خاراست
نعل اسبان شد آنچه ریم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست .
مسعودسعد.
آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب
آهن ز خاره زاد و از او خاره گشت سست .
خاقانی .
-
آهن چینی ؛ ظاهراً آهنی بوده است که از چین می آورده اند، سخت
: با دشمن دین تا نزنم بازنگردم
ور قلعه ٔ او آهن چینی بود و روی .
فرخی .
-
آهن نر ؛ پولاد.روهینا. مقابل نرم آهن .
|| شمشیر
: پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری .
منوچهری .
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین ، نباشد کلک و آهن را ثمن .
ناصرخسرو.
کسی را که جانش به آهن گزم
بسی جامه ها در سکاهن رَزَم .
نظامی .
سخنهای بدش تعلیم کردند
بزر وعده ، به آهن بیم کردند.
نظامی .
|| مطلق سلاح آهنین از درع و جوشن و خود و رانین و غیره .غرق آهن بودن
: ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش بر تن چون پرنیان خویش .
معزی .
|| زنجیر
: به آهن ببستند پای قباد
ز فرّ و نژادش نکردند یاد.
فردوسی .
و به آهن گران وی را ببستند و صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ).
ز پا و ز سر آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش .
نظامی .
-
امثال :
آهن افسرده کوفتن ؛ آهن سرد کوفتن
: آهن افسرده میکوبد که جهد
با قضای آسمانی می کند.
سعدی .
آهن سرد کوفتن ؛ کاری لغو و عبث و بیهوده کردن
: از این در کآمدی نومید برگرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد.
(ویس و رامین ).
دیو از آهن گریختن ؛ سخت از چیزی دوری جستن خواستن
: ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آهن و لاحول و لفظ استغفار.
ازرقی .