ابوالحسن بهرامی . [ اَبُل ْ ح َ س َ ن ِ ب َ ] (اِخ ) کنیت استاد علی متخلص به بهرامی ، از مردم سرخس و از شعرای زمان ناصرالدین سبکتکین . ابیات ذیل در لغت نامه ها از او شاهد آمده است :
چنان نمود بمن دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا.
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.
جز تلخ و تیره هیچ ندیدم بدان زمی
حقا که هیچ بازندانستم از رکاب .
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول ِ جانور است .
ما هر دو بتا گلی دورنگیم
بنگر بچه خواهمت صفت کرد
یک نیمه ٔ آن توئی بسرخی
و آن نیم دگر منم چنین زرد.
بامّید رفتم بدرگاه اوی
امیدمرا جمله بیوار کرد.
زر ز پیرو سبک برون آورد
داد درویش را و خون آورد.
سر برکشیده شاه سپرغم ز کرد خویش
چون قپه ٔ زمرد بر شاخکی نزار
یاسبز جامه ای که چو بر ما گذر کند
از ساق برکشد بکَتِف دامن و ازار.
چگونه راهی راهی درازناک و عظیم
همه سراسر فرکند و جای خاره و خار
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی ّ ماهیان تو گژار.
کار جهان بُوَد بهمه حال دردسر
بی کردن خطر نشود مرد باخطر
محنت بسان آتش تیز است و کس ندید
هیچ آتشی که میل نبودش سوی زبر
نیکی به نسبت پدران مردرا چه سود
آن بد بُوَد که مرد کند نسبت از پدر.
نگار من آن چون قمر بر صنوبر
نه مانی چنو کرد صورت نه آزر
دو خدّش بسان دو ماه منقش
دو جعدش بسان دو شام معنبر
ندیدی نبینی چه روی و چو قدّش
نگاری بکشمیر و سروی بکشمر.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس
بر گونه ٔ سیاهی چشم است غژب
۞ او
هم بر مثال مردمک چشم از او تکس .
گر نه ای کهبله چرا گشتی
بدَرِ خانه ٔ رئیس خسیس .
بخواست آتش و آن کندره بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال .
فلک مر جامه ای را مانَد ازرق
مر او را چون طرازی خوب ، کرکم .
###
همیشه خرم و آباد باد ترکستان
که قبله ٔ شمنان است و جایگاه بتان
بتان او همه گویا و شکّرین سخنند
ببوسه راحت جان و بغمزه آفت جان
یکی بیامد از ایشان و این دلم بربود
بجان و دل بنهاد آتشی زبانه زنان
بتی شمن کُش وجادوفریب و سحرنما
برخ بهار بهار و بمهر باد خزان
بجلوه اندر چون آهوی رمیده ز یوز
برزم اندرچون شیر و اژدهای دمان
بزیر سایه ٔ زلفش همه زیادت و سود
بزیر سایه ٔ تیغش همه بلا و زیان
کشیده تیغش جان عدو کشیده بدم
دو زلف و جعدش باریده مشک بر خفتان
دوچشم تنگ ودهن تنگ وتنگ دل بحدیث
شکسته زلف و بگاه سخن شکسته زبان
بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر
برو کمان و ببازو فروفکنده کمان
از آن کمانْش کمان گشته پشت عاشق او
وزین کمانْش عدو گشته از شمار کمان
میان ندارد گوئی بگاه بی کمری
بخامشی در گوئی که نیستیش دهان
بدان زمان که سخن برگشاد و بست کمر
سخن دلیل دهان شد کمر دلیل میان
دلم ببرد و دل خویش را نداد بمن
برفت و ماند غم عشق و آتش هجران
دلم تنور شد و هر دوچشم چشمه ٔ آب
چگونه خاست گه نوح جز چنین طوفان ؟
چو نامه ایست رخانم نبشته از غم عشق
ز خون دیده مر آن نامه را زده عنوان ...
مخالفان تو بی فرّه اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرّخند و نافرزان
ز سوی سند گرفتی هزارابناخون
زسوی هند گشادی هزار ترکستان .
# # #
بر روی برف زاغ سیه را نگاه کن
چون زلف بر رخ بتم آن شمسه ٔ سپاه
یا چون یکی بساط فکنده حواصلی
افکنده جای جای بر او روبه سیاه .
خسرو غازی آهنگ خراسان دارد
زده از غزنین تا جیحون تاز و خرگاه .
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه .
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی .