ازم
نویسه گردانی:
ʼZM
ازم . [ اَ ] (ع مص ) سخت گزیدن بتمام دهن . (منتهی الارب ). || گرفتن بدندان . بدندان گرفتن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ): ازم الفرس علی فاس اللجام ؛ بگرفت اسب گام لگام را بدندان . (منتهی الارب ). || دندان برهم نهادن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || بریدن بدندان نیش . (منتهی الارب ). || از بیخ برکندن . استئصال : ازم القوم ؛ از بیخ برکند قوم را. (منتهی الارب ). || بریدن بکارد. (منتهی الارب ). || بازایستادن از چیزی . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). || امساک از غذا. وَجبه . گذاشتن اکل . (منتهی الارب ). ترک الاکل . (قطرالمحیط). || تافتن چیزی . (تاج المصادر بیهقی ). تافتن رسن و رشته . (زوزنی ). || سخت تافتن ، چنانکه رسن را. مفتول کردن : ازم الحبل . (از منتهی الارب ). || ازم طعام ؛ نخوردن طعام بر طعام . (منتهی الارب ). || ملازمت کردن . لازم گرفتن . (تاج المصادر). چنانکه جائی یا کسی را. ملازم جائی یا کسی شدن : ازم بصاحبه . ازم بالمکان . (منتهی الارب ). || مداومت کردن بر...: ازم علیه . (منتهی الارب ). || نگاهبانی و نگاهداری و محافظت کردن چیزیرا: ازم لضیعته . (از منتهی الارب ). || بند و قفل کردن ، چنانکه در را: ازم الباب . (از منتهی الارب ). || سخت شدن قحط: ازم العام ؛ سخت شد قحطسال . (منتهی الارب ). || تنگ شدن روزگار بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ) . سخت شدن روزیگار (؟). (زوزنی ). || سخت شدن زمانه و کم شدن خیر آن : ازم علینا الدهر. (منتهی الارب ). || خاموشی گزیدن . صمت . (قطر المحیط).
واژه های همانند
۵۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
آزم . [ زِ ] (ع اِ) ناب . نیش (دندان ). || (ص ) پرهیزکننده . محتمی . ج ، اُزَّم ، اُزُم .
اذم . [ اَ ذَ ] (اِ) آنکه پژول پنهان شده باشد یا وارن از بسیاری گوشت ۞ .
عزم . [ ع َ ] (ع مص ) آهنگ نمودن بر کاری و دل نهادن وکوشش کردن . (از منتهی الارب ). دل به کاری نهادن . (دهار) (زمخشری ) (از تاج المصادر بی...
عزم . [ ع َ ] (ع اِ) قصد و آهنگ . (منتهی الارب ). اراده . (غیاث اللغات ). نیت . (نصاب ). اراده و قصد و آهنگ و هنگ . (ناظم الاطباء). اراده ٔ پیشی...
عزم . [ ع َ زَ ] (ع ص ) مردم استوار در دوستی و صحیح و ثابت در آن . (منتهی الارب ). ج ، عَزَمة. (ناظم الاطباء). رجوع به عزمة شود.
عزم . [ ع ِ ] (ع اِ) ام العزم ؛ کون و اِست . (ناظم الاطباء). اِست . (اقرب الموارد). عزمة. ام عزمة. و رجوع به عزمة و ام عزمة شود.
عزم . [ ع ُ ] (ع مص ) عَزم (در تمام معانی ). رجوع به عَزم شود.
عزم . [ ع ُ زَ ] (ع اِ) ج ِ عُزمة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عزمة شود.
عزم . [ ع ُ زُ ] (ع اِ) ج ِ عَزم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عَزم شود.
اضم . [ اَ ض َ ] (ع مص ) خشم گرفتن . (زوزنی ). غضب کردن بر کسی . و ابن بری انشاد کرد:فرح بالخیران جأهم و اذاما سئلوه اضموا.و عجاج گوید:و را...