استهلال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) ماه نو دیدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث ). جستجوی ماه کردن . || دیدن ماه نو خواستن . هلال دیدن خواستن ، چنانکه مسلمانان در شب آخر شعبان و رمضان . || برآمدن ماه نو. (منتهی الارب ). هویدا شدن ماه . (تاج المصادر بیهقی ). || گریستن کودک خرد.(زوزنی ). بانگ کردن کودک . (تاج المصادر بیهقی ). بانگ کردن کودک بوقت تولد. (غیاث ). ببانگ گریستن کودک وقت ولادت و یا عام است . (منتهی الارب ). الاستهلال ؛ ان یکون من الولد مایدل [ علی ] حیاته من بکاء او تحریک عضو او عین . (تعریفات جرجانی ). || بلند کردن متکلم آواز را. بلند کردن حاج آواز را در وقت گفتن لبیک . رفعالصوت . || پست کردن متکلم آواز را. (منتهی الارب ). || آشکارا شدن . (غیاث ). || سخت ریزان گردیدن ابر. (منتهی الارب ). ریختن باران . (زوزنی ). باران در وقت بزمین آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). باریدن آسمان . || شمشیربرکشیدن از نیام . || درخشیدن روی از شادی . (منتهی الارب ). || درخشیدن ابر و برق . || براعت استهلال ؛ این صنعت متفرع بر حسن ابتداء است و آن چنان باشد که ابتدای سخن مناسب با مقصود باشد، چنانکه ابومحمد خازن در تهنیت مولود گفته :
بشری فقد انجز الاَّمال ما وعدا
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا.
و چنانکه ابوالفرج ساوی در مرثیه ٔ فخرالدوله گفته :
هی الدنیا تقول بمل ء فیها
حذار حذار من بطشی و فتکی .
و چنانکه متنبی در تهنیت بزوال مرض گفته :
اَلمجد عوفی اذ عوفیت و الکرم
و ذاک عنک الی اعدائک السقم ُ.
و چنانکه جامی در آغاز لیلی و مجنون گفته :
ای خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان
محبوب ترا نهار لیلی
مکشوف ترا سها سهیلی .
و ایضاً جامی در اول داستان جدا کردن برادران یوسف را از پدر گفته :
فغان زین چرخ دولابی که هر روز
بچاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چریده
نهد در پنجه ٔ گرگی دریده .
و چنانکه مسعودسعد گفته :
هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید
هزار مژده ز سعد فلک بملک رسید
که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود
عزیز خود را اندر هزار ناز بدید.
و چنانچه من در هدم مجلس شوری و حادثه ٔ طامه ٔ کبری گفته ام :
مرا باز گیتی به آزار دارد
گرفتار دامم دگر بار دارد
رهائی کجا یابد از غم کسی کو
فلک دائمش قصد آزار دارد
دو صد بار جستم ز دام فسونش
دگر ره بدامم گرفتار دارد
به پیرار و پارم بکین بود و اکنون
بترزارم از پار و پیرار دارد
نویدم دهد باز از زرق و دانم
همان مکر پیرار یا پار دارد.
(هنجار گفتار صص 214 - 215).