افزون . [ اَ ] (ص ) فزون . بسیار. (آنندراج ). علاوه . اضافه . (ناظم الاطباء).زیاده است . (فرهنگ شعوری ) (مجمع الفرس اسدی ). فزون .بیش . زیادت . مقابل کم . زایده . زَید. (یادداشت دهخدا). مَثل . مَئِط. مَئط. (از منتهی الارب )
: شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
ابوشکور.
و او را [ پرویز را ] اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون .
منوچهری .
افزون شود نشاط و از رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان .
منوچهری .
بدو گفت آن کس که افزون خورد
چو بر خوان نشیند خورش نشمرد.
فردوسی .
چو نبود دل ازبس غمش خون بره
چو باشد غم آنگاه افزون بره .
اسدی .
باندازه به ، هر که روزی خورد
که چون خوردی افزون بکاهد خرد.
اسدی .
چنان کامدی همچنان بگذری
خور و پوشش افزون ترا برسری .
اسدی .
همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است
حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد.
انوری .
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر.
خاقانی .
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمه ٔ آتش فشان پوشیده اند.
خاقانی .
مال کم ، راحت است و افزون رنج
لاجرم مال بس نخواهد عقل .
خاقانی .
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
هر کراغم فزون ، گفته افزون .
یغما.
هر که بی غم نخواهدش همه عمر
غمش افزون و عمر نقصان باد.
-
افزون آوردن ؛ استفضال . افضال . (تاج المصادر بیهقی ).
-
افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر ؛ افخار. فخور. فخاره . تفخیر. فخر. (منتهی الارب ). افتخار کسی را بیشتر کردن .
-
افزون از ؛ بیش از. زیاده . (یادداشت دهخدا)
: آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم ).
-
افزون بودن ؛ بیشتر بودن . زیادتر بودن
: از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از رای بیرون بود.
فردوسی .
چه بر آب بودی چه بر خشک راه
به روز از خور افزون بدی شب ز ماه .
فردوسی .
-
افزون دانستن ؛ بیش دانستن .مهمتر و عظیم تر دانستن
: داور روی زمین خواندش اکنون فلک
کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک .
خاقانی .
-
افزون شدن ؛ بیشتر گردیدن . زیادتر شدن
: فزونیش هر روز افزون شود
شتاب آورد دل پر از خون شود.
فردوسی .
-
افزون کردن ؛ بسیار کردن . فراوان کردن
: به هر جای جاه وی افزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم .
فردوسی .
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمه ٔ آتش فشان پوشیده اند.
خاقانی .
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر.
خاقانی .
-
افزون گردیدن ؛ فضل . (منتهی الارب ). بیشتر شدن .
-
افزون گشتن ؛ غَزر. غُزر. غَزارَة. (از منتهی الارب ). زیاد شدن . بسیار گردیدن .
-
افزون نان ؛ خمیرمایه . (ناظم الاطباء).
-
از یکدیگر افزون آمدن ؛ بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل . (دهار) (المصادر زوزنی ).
-
بافزون ؛ در تزاید. در حال افزایش
: لاجرم از ناقصان امیر شدند
فضل بنقصان و نقص بافزون شد.
ناصرخسرو.
تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد
رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا.
خاقانی .
-
بافزون کردن ؛ بسیار کردن . بر فزونی کردن
: شما مهربانی بافزون کنید
ز دل کینه و آز بیرون کنید.
فردوسی .
نگهبان گنج و روانش منم
بکوشم که آنرا بافزون کنم .
فردوسی .
نوازش کنون ما بافزون کنیم
ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم .
فردوسی .
ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم ، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی ).
-
برافزون ؛ در تزاید. در حال افزایش
: جاوید زیادی بشادکامی
شادیت برافزون و غم بنقصان .
فرخی .
-
روزافزون ؛ چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن . هر روز افزون شدن
: ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من .
سعدی .
نشان بخت بلند است و طالع میمون
علی الصباح نظر بر جمال روزافزون .
سعدی .
-
سال افزون ؛ چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
|| افزون تر؛ یعنی زیاده تر. (آنندراج ). زیادتر. بیشتر. بزرگتر. (ناظم الاطباء). اکثر
: بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنان که جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی گرچه شده است شادی سوک .
رودکی .
خرد بهتر از چشم بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است .
ابوشکور.
بزرگیش هر روز افزون شود
شتاب آورد دلْش پرخون شود.
فردوسی .
چون افزون کنی کاهش افزون بود
ز سستی دل مرد پرخون بود.
فردوسی .
چهل روز افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت .
فردوسی .
لازم بودش عمری افزون ز همه شاهان
از اول و از آخر از نافع و از ضاری .
منوچهری .
افزون از پانصد، ششصدهزار مرد بیرون آمده بودند. (تاریخ بیهقی ص
463). مادر و پدر از جمله همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار. (تاریخ بیهقی ص
280). غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن گرفتن . (تاریخ بیهقی ص
328). امروز عمری بسزا یافته [ بوصادق تبانی ] است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون از صد فتوی را جواب دهد. (تاریخ بیهقی ص
491).
تا بتوانی زیارت دلها کن
افزون زهزار کعبه آمد یک دل .
خواجه عبداﷲ انصاری .
یقین دان که افزون از آن نامدی
که در مجلست نامه خوان باشدی .
(کلیله و دمنه ).
بگوی کای سرو صدر زمانه افزون است
نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان .
سوزنی .
داور روی زمین خواندش اکنون فلک
کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک .
خاقانی .
از رگ جان هر شبی درهجر تو
بار غم از کوه افزون میکشم .
عطار.
گر ببینی روی خود در خط شده
سر کشی و هر زمان افزون کشی .
عطار.
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چو تو مجنون نیستی .
مولوی .
گفت اگر در مفاوضه ٔ او یک شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی . (گلستان ).
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از محنت قربم خون است .
جامی .
هر کرا غم فزون ، گفته افزون .
یغما.
شصت وسه بود عمرش چون عمر مصطفی
افزون از این مقامی اندر جهان نداشت .
|| گوناگون . (ناظم الاطباء).