ام . [اَ
/ ََم ْ ] (فعل ) ََم . مخفف هستم . بمعنی هستم . (انجمن آرا) (آنندراج ) (هفت قلزم ) (شرفنامه ٔ منیری ). فعل است بمعنی استم ، هستم : منم ، انسانم ، بنده ای از بندگان توام . در قدیم پس از اسماء مختوم به با همزه ٔ آن را تلفظ میکردند اما امروز تلفظ نکنند
: بچاه سیصدباز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری .
بت من جانور آمد شمنش بی دل و جان
منم او را شمن و خانه ٔ من فرخار است .
بوالمثل .
چو او را گرفتی من آن توأم
چو فرماییم پاسبان توأم .
فردوسی .
دلاور بدو گفت من بیژنم
بجنگ اندرون دیو رویین تنم .
فردوسی .
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچه گویی نیوشنده ام .
فردوسی .
من که عبدالرحمن فضولی ام ... (تاریخ بیهقی ).
و نیز پس از اسم مختوم به الف همزه را تلفظ میکردند ولی امروزه به یاء تبدیل میکنند
: زو دوستترم هیچکسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است .
فرخی .
من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند. (تاریخ بیهقی ).
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم .
تراام کنون گر پذیری مرا
بر آیین خود جفت گیری مرا.
اسدی (گرشاسب نامه ).
من آنم که من دانم . (گلستان سعدی ).