اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

امان

نویسه گردانی: ʼMAN
امان . [ اَ ] (ع مص ) ایمن شدن . (مصادر زوزنی ). بی ترس و بیم گردیدن . بی بیمی . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). زنهاری . (منتهی الارب ) (بهار عجم ). بی خوف بودن و ایمنی . (آنندراج ). آرامش و اطمینان . (از اقرب الموارد) :
آنرا پس سختی ز همه رنج امان بود
وین را پس سختی ز همه رنج امان است .

منوچهری .


یافته و بافته ست شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان .

خاقانی .


ره امان نتوان رفت و دل رهین امل
رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا.

خاقانی .


وگر خواهی کزین منزل امان آن سرایابی
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو.

خاقانی .


بعدل و احسان و امن و امان بیمن کفالت و حسن ایالت شمس المعالی آراسته گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
کنج امان نیست درین خاکدان
مغز وفا نیست درین استخوان .

نظامی .


اقصای برّ و بحر بتابید عدل او
آمد ز تیغ حادثه بر باره ٔ امان .

سعدی .


|| امن بودن شهر. امنیت . (از اقرب الموارد). || (اِ) پناه . (ناظم الاطباء). آنکه یا آنچه بدان پناهنده شوند :
حلم اوچون کوه و اندر کوه او کهف امان
طبع او چون بحر و اندر بحر او درّ فطن .

منوچهری .


اینک امام حق و امان زاهل روزگار
اینک حریم ایمن و خورشید بی زوال .

ناصرخسرو.


تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد. (گلستان ).
ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب و خشم توجان در امان شود.

سعدی .


با باز در زمان تو تیهو مصاحب است
با شیر در امان تو آهو معانق است .

سلمان ساوجی .


- در امان بودن ؛ در پناه بودن . (فرهنگ فارسی معین ) :
ای خواجه دل تو شادمان باد
جان تو همیشه در امان باد.

مسعودسعد.


بخرمی و بخیر آمدی و آبادی
که از صروف زمان در امان حق بادی .

سعدی .


|| مهلت . (فرهنگ شعوری ). فرصت . وقت . با فعل «دادن » استعمال می شود. رجوع به امان دادن شود. || زنهار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان . (تاریخ بیهقی ).
کسی کز آسمان باید امانش
نباید بود زیر آسمانش .

امیرخسرو دهلوی .


|| ذمه . (منتهی الارب ). || نقاره . (فرهنگ شعوری ) (ناظم الاطباء). کوس . (ناظم الاطباء).
- الامان ؛ در موقع زنهار خواستن و پناه جستن گویند.
- امان از... ؛ داد از. فریاد از. پناه بر خدا :
ای کمان ابرو امان از دست تو.

؟


- امان کسی را بریدن ؛ در اصطلاح عوام او را بستوه آوردن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- امثال :
امان از خانه داری یکی میخری دوتا نداری ؛ یعنی در اسباب تازه خانمان هر ساعت لزوم اکمال نقصی ظاهر شود. (امثال و حکم مؤلف ).
امان از دوغ لیلی ماستش کم بود آبش خیلی ؛ وعده یا دعوی بسیار بزرگ و وفایا عملی نهایت ناچیز بود. (امثال و حکم مؤلف ).
امان از هم کت بد ۞ . (از امثال و حکم مؤلف ).
مفلس در امان خداست .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
میرزا امان الله خان بختیاری (مدملیل )فرزند آمحمد قلی مدملیل راکی از مجاهدین انقلاب مشروطه و مبارزین دوران استبدادصغیر (فرماندار جهرم و حاکم کرمانشاه ...
این واژه اربی است و نام باستانی و ایرانی این دریا که با استان سیستان و بلوچستان هم مرز است، مَزون mazun می باشد
نامی است . ناهی ترکمنی که در این قوم مستعمل است
عمان . [ ع َم ْ ما ] (اِ) ج ِ عَم ّ به سیاق فارسی . برادران پدر. رجوع به عَم ّ شود : تا اعیان معتمدان حشم آن جانب کریم و عمان و برادران و...
عمان . [ ع ُ ] ۞ (اِخ ) مَزون . نام شهری است عربی بر ساحل بحر یمن و هند. و آن در اقلیم اول واقع بوده ، طول آن سی وچهار درجه و سی دقیقه ،...
عمان . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) شهری است در طرف شام که قصبه ٔ «بلقاء» بود. و «عمان » را در حدیث حوض غالباً همین شهر دانسته اند. و گویند که شهر دق...
عمان . [ ع ُ ] ۞ (اِخ ) (بحر...) دریایی است در قاره ٔ آسیا و در جنوب ایران که امتداد دریای هند بطرف شمال میباشد، و از راه تنگه ٔ هرمز به خ...
عمان . [ ع ُ ] ۞ (اِخ )(خلیج ...) خلیجی است واقع در قسمت شمالی دریای عمان ، مابین ایران و عمان . رجوع به عمان (بحر...) شود.
عمان . [ ع ُ ] ۞ (اِخ ) (دیر...) دیری است در نواحی حلب . معنای آن در لغت سریانی «دیر جماعت » باشد.و حمدان بن عبدالرحیم حلبی ، و ابوفراس بن ...
عمان . [ ع َم ْ ما ] (اِخ ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان . دارای 860 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۵ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.