انباز گشتن . [ اَم ْ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) قرین شدن . همراه شدن . جفت شدن . یکی شدن
: ز جایی که بد شادمان بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت .
فردوسی .
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند، با درد انباز گشت .
فردوسی .
که فغفور چین با وی انباز گشت
همه کشور چین پرآواز گشت .
فردوسی .
با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هر کجا شوی ز تو باز.
ناصرخسرو.
عاقبت هر یک بجوهر بازگشت
هر یکی با جنس خود انباز گشت .
مولوی .
|| مانند شدن
: از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172).