انداختن . [ اَ ت َ ] (مص )
۞ افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). قذف . هتف . (دهار). دحو. رمی . قد. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ). پرانیدن .پراندن . گشاد دادن تیر از کمان و گلوله از تفنگ و توپ و جز آنها. رمی کردن . از دهان یا مخرجی دیگر بیرون کردن و بزیر افکندن چنانکه تف ، خیو و پشکل را. اسقاط. وضع. القاء. (از یادداشتهای مؤلف )
: بزیر سپر تیغ زهر آب گون
بزد تیز و انداختش سرنگون .
فردوسی .
پر از خون سر دیو کنده زتن
بینداخت زآنسوکه بد انجمن .
فردوسی .
چو آمدبپرموده زآن آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
۞ .
فردوسی .
پس شیر رفته مینداز سنگ .
اسدی .
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش .
(گرشاسب نامه ).
گهر داشتی ارج نشناختی
بنادانی از کف بینداختی .
(گرشاسب نامه ).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بی قرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی .
کشفی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
سنگ تهمت نگر که خیل یهود
بر مسیح مطهر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 126).
بر آب چشم تو رحمت کن و بمهرش بین
که گفته اند تو نیکی کن و در آب انداز.
کمال (از شرفنامه ).
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که ازپای خمت یکسر بحوض کوثر اندازیم .
حافظ.
ای متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جیب زیان انداخته .
عرفی .
ازغال ؛ انداختن طعنه خون را. (تاج المصادر بیهقی ). تقاذف ؛ بهم انداختن و بهم انداخته شدن . (مصادر زوزنی ). لطس ؛ سنگ و جز آن انداختن . مذرق به ؛ انداخت آنرا. کلت الشی ٔ؛ انداخت آنرا. لقع؛ انداختن چیزی را. طخ ؛ انداختن چیزی . جلاالرجل جلاء و جلاءة؛ انداخت مرد را بر زمین . جلخ به ؛ بر زمین انداخت او را. جفاه ؛ بر زمین انداخت او را. تمرغ ؛ انداختن لعاب از دهان . مج الشراب من فیه مجاً؛ از دهن انداخت شراب را. مج الریق ؛ انداخت خدو را از دهن . مخوط و مخط؛ انداختن آب بینی را. کذحته الریح کذحاً؛ خاک و سنگریزه انداخت باد بروی . (منتهی الارب ).
-
آب انداختن ستور ؛ شاشیدن ستور. و رجوع به آب شود.
-
آوازه انداختن ؛ شهرت دادن .
-
ابرو انداختن ؛ بدلال یک لنگه یا هر دولنگه ٔ ابرو را بالا بردن و بزیر آوردن . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به ابرو شود.
-
بار انداختن ؛ فرود آوردن بار.
-
بچه انداختن ؛ سقط جنین کردن : مصعت المراءة مصعاً؛ انداخت زن بچه را. (منتهی الارب ). خشفت المراءة بالولد؛ انداخت بچه را. (منتهی الارب ). ذرمت المراءة بولدها؛ انداخت زن بچه ٔ خود را. (منتهی الارب ).
-
بد انداختن ؛ بد پیش آوردن
: چو بد بود و میکرد [ضحاک ]پیدا ستم
ز باد آمدش پادشاهی بدم
برآمد بر آن کار او چند سال
بد انداخت یزدان بر آن بدسگال .
فردوسی .
چون به نیکان کسی بد اندازد
بدش افتد چو نیک درنگرد.
خاقانی .
-
بند انداختن ؛ با رشته ٔ دوتا تافته موی روی و فضول موی ابرو را برکندن . (از یادداشت مؤلف ).
-
بول انداختن ؛ شاشیدن . ازغال ؛ بول انداختن شتر دفعه دفعه . (منتهی الارب ).
-
پا انداختن ؛ قوادی ، دلالی محبت . جاکشی . (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
-
پس انداختن ؛ تأخیر کردن . بتعویق انداختن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- || قسطی از دین را بموعد ندادن . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به پس انداختن شود.
- || بتأخیر افتادن حیض در زن . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به پس انداختن شود.
-
پس گوش انداختن ؛ پشت گوش انداختن . ورجوع به پس گوش افکندن شود.
-
پشت گوش انداختن ؛ اهمال کردن در انجام دادن مقصود کسی . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به پشت گوش انداختن شود.
-
پشک انداختن ؛ فضله افگندن گوسفند و بز و آهو و اسب و استر و جز آنها.
- || قرعه کشیدن . قرعه انداختن . و رجوع به پشک انداختن شود.
-
پشکل انداختن ؛ پشک انداختن . فضله افکندن گوسفند و آهو و اسب و استر و جز آنها.
-
پنجه انداختن ؛ مقابله کردن . نبرد کردن . ستیزه کردن . و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
-
پیش انداختن ؛ تقدم دادن . جلو انداختن . مقدم داشتن : مردم او را پیش انداختند و از پی او روان شدند. (فرهنگ فارسی معین ).
- || زودتر از موعد مقرر داشتن : (چنانکه بیمار نوبت تب را و زن روزهای قاعدگی را). (ازفرهنگ فارسی معین ).
-
تسبیح انداختن ؛ یک یک دانه های سبحه را از زیر انگشتان گذرانیدن .
-
تف انداختن ؛ آب دهان افکندن .
-
تفنگ انداختن ؛ پرتاب کردن گلوله از تفنگ .
-
توپ انداختن ؛پرتاب کردن گلوله یا گلوله ها از توپ .
-
تیر انداختن ؛ تیر افکندن . (از فرهنگ فارسی معین ). پرتاب کردن تیر بوسیله ٔ کمان یا تفنگ و جز آنها. گشاد دادن تیر
: چون رسن گرز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر مانم کز بار پس اندازد تیر.
ابوشکور.
اندازد ابروانت همه ساله تیرغوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش .
خسروی .
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان .
فرالاوی .
بیندازد آن ترک تیری بروی
نیارد شدن آشکارابروی .
فردوسی .
بزد بانگ تا مرغ برخاست زآب
همی تیر انداخت اندر شتاب .
فردوسی .
گرفتند هرکس ابر شاه دست
بینداخته تیر پنجاه و شست .
فردوسی .
به یک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر از هوا فرود آورد. (نوروزنامه ). مرامات ؛ با کسی سنگ یا تیر انداختن . (مصادر زوزنی ).
-
جارچی انداختن ؛ جارچی و منادی به کویها روان کردن و فرستادن . (از یادداشتهای مؤلف ).
-
جفتک انداختن ؛ لگد زدن ستور.
-
جفته انداختن ؛ جفتک انداختن . لگد زدن ستور. و رجوع به جفته انداختن شود.
-
چانه انداختن ؛ بار آخر حرکت تشنجی در زنخ محتضر پدید آمدن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به چانه انداختن در حرف چ شود.
-
چشم انداختن بر یا به یا در چیزی ؛ نگاه کردن بدان . نظر افکندن در آن . (از فرهنگ فارسی معین )
: بچشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت .
سعدی .
و رجوع به چشم انداختن شود.
-
چنگ انداختن ؛ چنگ زدن .
-
چو انداختن ؛ شهرت دادن . آوازه در افکندن . و رجوع به چو انداختن شود.
-
خشت انداختن ؛ پرتاب کردن خشت (نیزه ٔ کوچک )
: میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته ست
طبل فروکوفته ست خشت بینداخته ست .
منوچهری .
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیز بگذاردی . (تاریخ بیهقی ).
-
خنجر انداختن ؛ خنجر زدن . خنجر گذاردن
: همه شب همی خنجر انداختند
یکی از دگر بازنشناختند.
فردوسی .
-
خیو انداختن ؛ تف انداختن . آب دهان انداختن
: در آن میان از دهن خیو بینداخت . (نوروزنامه ). تو چنین بی ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی . (نوروزنامه ).
-
در دهنها انداختن ؛ شایع کردن . شهرت دادن .
-
دست انداختن به ملکی یا مالی یا کاری ؛ نفوذ کردن در آن یا تصرف کردن آنرا.
-
دفع انداختن ؛ تعلل کردن . بهانه آوردن
: سیصد و شصت ونه فن او را درآموخت مگر یک فن که در تعلیم او دفع انداختی و تأخیر کردی .(گلستان سعدی ).
-
دندان انداختن ؛ در تداول عامه گاز گرفتن .
-
ژوبین انداختن ؛ پرتاب کردن ژوبین (زوبین )
: ز پنهان بدان شاهزاده سوار
بینداخت ژوبین زهر آبدار.
فردوسی .
-
سر انداختن کسی را ؛ در تداول عامه او را متوجه کردن . او را ملتفت کردن . او را متوجه و ملتفت فراموش شده ای کردن .
-
سر بزیر انداختن ؛ شرمنده شدن . خجالت کشیدن .
-
سنگ از پس دیوار انداختن ؛ کنایه از کار کورکورانه و بیهوده انجام دادن
: همچون کسانی نباشد که مشت در تاریکی زنند و سنگ از پس دیوار می اندازند. (کلیله و دمنه ).
-
شلنگ انداختن ؛ در تداول عامه ، دویدن یا راه رفتن سریع با گامهای بلند. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
-
فال انداختن ؛ فال زدن
: چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال .
نظامی .
-
فضله انداختن ؛ پشکل انداختن .
-
قاروره انداختن ؛ کسی که در جنگ مأمور انداختن قاروره (حقه باورت ) است . (از فرهنگ فارسی معین ذیل قاروره ). و رجوع به قاروره و قاروره انداز در حرف ق شود.
-
قرعه انداختن ؛ قرعه کشیدن . قرعه زدن . پشک انداختن .
-
کلاه بر (به ) هوا یا آسمان انداختن ؛ کنایه از بسیار شاد شدن
: بمهر روی تو کردیم ماه را نسبت
کلاه خویش زشادی برآسمان انداخت .
سنجر کاشی (از امثال و حکم مؤلف ).
و رجوع به امثال و حکم ذیل کلاه شود.
-
کله انداختن ؛ شادی کردن بجهت بدست آمدن چیزی دلخواه . خوشحالی کردن
: دیدن او را کله انداخت ماه .
امیرخسرو (از فرهنگ فارسی معین ).
-
کله برانداختن ؛ کله انداختن . (از فرهنگ فارسی معین )
: دل بسودات سر در اندازد
سر زعشقت کله براندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 124).
و رجوع به کله انداختن درهمین ترکیبات شود.
-
کمند انداختن ؛ کمندرها کردن برای بند کردن دشمن یا شکار. (فرهنگ فارسی معین ). کمند افکندن
: بینداخت آن تاب داده کمند
سر و تاج شاه اندر آمد ببند.
فردوسی .
کمند کیانی بینداخت شیر
بخم اندر آورد گوری دلیر.
فردوسی .
-
لگد انداختن ؛ چنانکه خر و اسب .
- || تن در ندادن بعملی یا بمعامله ای و امثال آن . و رجوع به لگد انداختن شود.
-
لنگ انداختن ؛ عملی است که مرشد در گود کند. جدا کردن دو کشتی گیر از هم . (از یادداشت مؤلف ).
- || بمجاز میانجی آشتی و صلح شدن . (از یادداشت مؤلف ).
- || اعتراف کردن و تسلیم شدن در برابر خصم .
-
ناوک انداختن ؛پرتاب کردن ناوک
: زجور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
-
نظر انداختن ؛ نگریستن
: با آنکه همه نظر درویم
روزی سوی ما نظر نینداخت .
سعدی .
-
نفط (نفت ) انداختن ؛ پرتاب کردن نفط (در جنگهای قدیم بوسیله نفاطان ).
-
نیزه انداختن ؛ پرتاب کردن نیزه
: چو جمشید دیدش بدانسان دژم
بینداختتش نیزه بر نیزه هم .
فردوسی .
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی ).
-
هو انداختن ؛ بدروغ و اشتلم چیزی را شهرت دادن یا دعوی کردن . چو انداختن .
|| پراکندن . (ناظم الاطباء). افشاندن . پاشیدن . (یادداشت مؤلف )
: پس پیغامبر علیه السلام مشتی خاک برگرفت و بر روی مشرکان انداخت و گفت ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی می انداختند. (تاریخ بیهقی ). || در درون کردن . (ناظم الاطباء). داخل کردن : کاغذ را در صندوق پست انداخت . (فرهنگ فارسی معین ). وارد کردن . چیزی را از فرازبه نشیب آوردن
: گویند قدری انگور شیره کرد و در طاس می انداخت و نان خشک داشت در آنجا انداخت تا نرم شود. (قصص الانبیاء ص
183).
کشتی عمر بدریای غم انداخته ایم
یا بمیریم درو یا بکف آید گهری .
عصمت .
آهسته صبا دست در آن پیرهن انداز
یک گل زگریبانش بدزد و بمن انداز.
شفایی .
کد؛ انداختن کسی را در تعب و مشقت . قض السویق ؛ انداخت در پِسْت چیزی خشک از قند و شکر و مانند آن . انهلاک ؛ در هلاکت انداختن خود را. ترع ؛ انداختن خود را در کارهای بزرگ . ذر؛ انداختن داروی پراکندنی در چشم . (منتهی الارب ).
-
آب انداختن به حوض یا زراعت یا هر جای گود ؛ روان کردن و راه دادن آب به آنها. (از یادداشت مؤلف ).
-
انداختن دگمه (یا گوی گریبان ) ؛ در مادگی و انگله استوار کردن آن . (یادداشت مؤلف ).
-
انداختن گوی گریبان . رجوع به ترکیب قبل شود.
-
بجنگ انداختن ؛ بجنگ واداشتن ، چنانکه خروسان و گاوان را.
-
بخنده انداختن ؛ خندانیدن .
-
بدام انداختن ؛ گرفتار ساختن
: ور چنین زیر خم زلف نهد دانه ٔ خال
ای بسا مرغ خِرد را که بدام اندازد.
حافظ.
-
بشک انداختن ؛ مردد کردن .
-
بکار انداختن ؛ بکار واداشتن . بکار بردن . بحرکت درآوردن . روشن کردن اتومبیل و جز آن .
-
بلج انداختن ؛ بلجاجت واداشتن .
-
جدایی انداختن ؛ منفصل ساختن . فراق افکندن .
-
جنگ انداختن ؛ بجنگ واداشتن ،چنانکه خروسان یا قوچان و جز آنها را. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به جنگ در حرف ج شود.
-
خِفْت انداختن ؛ چیزی را در داخل گره خِفْت قرار دادن و فشردن . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- || کسی را در فشار وتنگنا قرار دادن . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
-
درانداختن ؛ درافکندن و بمجاز درگیر کردن . برافروختن
: گناه تست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید.
سعدی .
-
در خطر انداختن ؛ در خطر افکندن . در مخاطره قرار دادن
: روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تو در خطر نینداخت .
سعدی .
-
در شک انداختن ؛ مردد کردن .
-
در میان انداختن ؛ بمیان آوردن . پیش آوردن .مطرح کردن
: ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت .
سعدی .
-
راه انداختن ؛ بحرکت درآوردن . بکار کردن واداشتن : ماشین را راه انداخت . و رجوع به راه انداختن شود.
-
دست انداختن کسی را ؛ در تداول عامه استهزا کردن .
-
کشتی به آب انداختن ؛ به آب داخل کردن کشتی . از خشکی بدریا آوردن کشتی .
-
گره انداختن ؛ گره زدن .
-
گیر انداختن ؛ کسی را گرفتار کردن و او را لو دادن ، یا در جایی و یا در مجلسی نگاه داشتن . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). و رجوع به گیر انداختن در حرف گ شود.
-
لنگر انداختن ؛ انداختن لنگر کشتی به دریا برای متوقف شدن کشتی .
- || توسعاًمتوقف شدن در هر جا. در جایی توقف نسبةً طویل کردن .(از یادداشت مؤلف ): کنگر خورده لنگر انداخته . و رجوع به لنگر انداختن در حرف ل شود.
|| ریختن . (یادداشت مؤلف )
: اما خواجه بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه اوهمی انداختند. (چهارمقاله ).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.
خاقانی .
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد.
خاقانی .
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم .
حافظ.
ریگ نرم بیارند و با زبل آمیخته بر سر آن اندازند و بدو سه سال تمامت فروگیرد. (گل سوری ). (فلاحت نامه ).
-
برف انداختن ؛ فروریختن برف . با پارو برفهای بام و شیروانی و جز آن را پاک کردن و بزیر ریختن .
-
رو انداختن پیش کسی ؛ از او خواهش و تمنا کردن .
-
کمیز انداختن ؛ شاشیدن .
|| کسر کردن . (فرهنگ فارسی معین ). منها کردن . حذف کردن . محذوف داشتن . (از یادداشتهای مؤلف ). || ساقط کردن .از پا درآوردن (چنانکه حیوان شکاری و امثال آن را)
: بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان ز بهر شکار
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه
۞ چهل روزه برخاستند.
فردوسی (از شاهنامنه چ بروخیم ج 3 ص 524).
لشکر از حال او خبر نه بعضی بر آنکه او را در معرکه انداخته اند. (جهانگشای جوینی ). تمامت شکاری را که انداخته باشند جمع کنند. (جهانگشای جوینی ).جحفله ؛ بر زمین زد او را و انداخت . (منتهی الارب ).
-
از کار انداختن ؛ عاطل و بی ثمر گردانیدن . خراب کردن .
- || معزول کردن ؛ عزل کردن .
-
برانداختن ؛ از میان بردن . از بیخ برکندن . نابود کردن . منقرض ساختن . مغلوب ساختن
: بی حشمت وی (خوارزمشاه ) علی تکین را بر نتوان انداخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
344). فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنرا و براندازد آثار آنرا.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص
312). دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان و قرامطه را برانداخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
294). آسان وی را برتوان انداخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
320). چون علی قریب را که چنویی نبود برانداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
337). خدای ملک او را براندازد چنانک نامه ٔ من پاره کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
106). از عرب پیغمبری بیرون آید و دین زردشت براندازد. (مجمل التواریخ ). که بسیار خانه ها در آن تاریخ برانداخته بود. (تاریخ طبرستان ). قاعده ٔ بت پرستی و رسوم ضلال برانداخت . (تاج المآثر). گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان ).
چون دورعارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود.
سعدی .
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه .
(بوستان ).
برانداختم نقد عمر عزیز
بدست از نکویی نیاورده چیز.
(بوستان ).
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
(بوستان ).
آنرا که براندازند با ماش دراندازند.
ابن یمین .
- || برداشتن . بکنار زدن
: ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش .
نظامی .
سعدی از پرده ٔ عشاق چه خوش مینالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام .
سعدی .
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی .
سعدی .
اگر کلاله مشکین زرخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی .
سعدی .
-
صید انداختن ؛ حیوان شکاری را صید کردن و از پا درانداختن
: گفتا نه که تیر چشم مستم
صید از تو ضعیفتر نینداخت .
سعدی .
-
فرو انداختن ؛ فرود آوردن . خراب و ویران کردن
: غلبه در مردمان افتاد که برویم و سرای بر ایشان فرواندازیم . (اسرارالتوحید ص
179). و رجوع به فروانداختن در حرف «ف » شود.
-
نظر برانداختن ؛نظر برگرفتن . چشم پوشیدن
: چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر بر نمیتوان انداخت .
سعدی .
-
ورانداختن ؛ برانداختن . رجوع به برانداختن شود.
|| دور کردن و راندن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). رد کردن . دفع کردن . منع کردن . رفض . (یادداشت مؤلف ). از خود دور کردن . ترک کردن . بدور افکندن (لباس و جز آن )
: بدان مجلس اندر یکی جام بود
نبشته بر او نام بهرام [ چوبینه ] بود
بفرمود [ خسرو پرویز ] تا جام انداختند
بر آن هر کسی دل بپرداختند.
فردوسی .
برفت و بینداخت تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه .
فردوسی .
چو خورشید روی هوا کرد زرد
بینداخت پیراهن لاجورد.
فردوسی .
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آسایش و خواب را.
فردوسی .
زمادر بزادم بینداختی
بکوه اندرم جایگه ساختی .
فردوسی .
خور از که برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شعر سیاه .
اسدی .
این مقدار شنیده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود [ بوسهل ] بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه . پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته . گفت [ خواجه احمدحسن ] ای سبحان اﷲ! این مقدار شغر را چه در دل باید داشت .(تاریخ بیهقی چ فیاض ص
181). زده و افتاده را توان زد و انداخت ، مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدرةبکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ). زال از مادر بزاد و سام او را بینداخت چون پیش حکیم زاهد بزرگ گشت ... (مجمل التواریخ والقصص ). و امین جامه بینداخت و خود را در آب افکند. (مجمل التواریخ والقصص ). بعد از آن با خلیفه گفت بگوی تا مردم شهر سلاح بیندازند و بیرون آیند تا شماره کنیم . (جامعالتواریخ رشیدی ).
کنون به آب می لعل خرقه ميشویم
نصیبه ٔ ازل از خود نمیتوان انداخت .
حافظ.
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو.
حافظ.
-
از سر انداختن ؛ از سر بدر کردن . از سر کسی عادتی را انداختن . عادت او را ترک گردانیدن .
-
انداختن و رفتن ؛ از کاری که در سرانجام آن باشند دست برداشتن و پی کار اَهَم ّ از آن رفتن . (از آنندراج )
۞ : براهت از پی عرض نیاز انداختم رفتم
تو بیرحمانه رخش ناز بر من تاختی رفتی .
مخلص کاشی (از آنندراج ).
-
بدر انداختن ؛ خارج کردن . بیرون افکندن
: گر نتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم بدر انداختن ...
نظامی .
-
پوست انداختن ؛ پوست از تن بدر کردن بعض جانوران مانند مار و زنجره . انسلاخ . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به پوست انداختن در حرف «پ » شود.
- || سخت رنج دیدن . (از فرهنگ فارسی معین ).
-
جان انداختن ؛ از جان صرف نظر کردن . جان را فدا کردن
: دم خاقانی ار ملک شنود
جان بخاقان اکبر اندازد.
خاقانی .
همین حکایت روزی بدوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت .
سعدی .
-
درانداختن ؛ ترک کردن . دور کردن . صرف نظر کردن . از دست دادن
: زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
نظامی .
منکه به این آینه پرداختم
آینه ٔ دیده درانداختم .
نظامی .
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده در نینداخت .
سعدی .
- || بمجادله و مناظره افکندن . (فرهنگ فارسی معین ). متعدی درافتادن : و پیوسته داوری را با او درانداختی و آن مرد مسلمان در دست او درمانده بود. (چهارمقاله ).
- || بکنار زدن . برداشتن
: ز روی کار من برقع درانداخت
بیکبار آنکه در برقع نهان است .
سعدی .
-
دور انداختن ؛ دور کردن
: نگردد علم هرگز جمع باآز
ملک خواهی سگ از خود دورانداز.
شبستری .
-
سپر انداختن ؛ تسلیم شدن . بدشمن تسلیم گشتن .مغلوب شدن
: ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی .
؟
و رجوع به سپرانداختن و سپر بر آب انداختن در حرف «س » شود.
-
سر انداختن ؛ سر باختن . سر فدا کردن
: بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش .
نظامی .
در پای تو هر که سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت .
سعدی .
- || سر از تن جدا کردن و بدور افکندن
: همی راند تا نیزه را کرد راست
بینداخت آن سر بدان سو که خواست .
فردوسی .
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.
نظامی .
-
سر درانداختن ؛ سرباختن . سر فدا کردن
: دل بسودات سر دراندازد
سر ز عشقت کله براندازد.
خاقانی .
-
نقاب انداختن ؛ برداشتن نقاب از رو. بالا زدن نقاب . برگرفتن نقاب
: به نیم شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گلچهر زر نقاب انداز.
حافظ.
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.
حافظ.
|| جدا کردن . جدا ساختن یا بریدن عضوی از بدن یا شاخی از درخت و مانند آنها. (یادداشت مؤلف )
: بنیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یکدست و یک پای اوی .
فردوسی .
بگردش ز هر سو همی تاختند
بشمشیر دستش بینداختند.
فردوسی .
|| برافکندن . (ناظم الاطباء). فروهشتن پرده و مانند آن . (از مصادر زوزنی از یادداشت مولف ).
-
پرده انداختن ؛ فروهشتن پرده . فروگذاشتن و فروافکندن آن .
|| دوشانیدن . (یادداشت مؤلف ).
-
زالو انداختن ؛ قرار دادن زالو در بدن برای مکیدن خون (روشی در طب قدیم برای معالجه ٔ پاره ای بیماریها). (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به زالو انداختن درحرف «ز» شود.
-
زفت انداختن ؛ مالیدن زفت روی پارچه و قرار دادن روی پوست بدن برای تداوی . (یادداشت مؤلف ).
-
ضماد انداختن ؛ مرهم گذاشتن روی زخم . (یادداشت مؤلف ).
-
کوزه انداختن ؛ قسمی معالجه زنان را که برای کم شدن خون کوزه ٔ خرد چون محجمه ای بر پشت اندازند. (یادداشت مؤلف ).
|| کردن و ساختن . (ناظم الاطباء). تهیه کردن . ساختن : شراب انداختن ، سرکه انداختن . (فرهنگ فارسی معین ). ساختن . (آنندراج ). طرح ریزی کردن . بعمل آوردن . پدید کردن . (یادداشت مؤلف ). ایجاد کردن
: هر آن کار و راهی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی .
(گرشاسب نامه ).
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.
خاقانی .
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظربر نمی توان انداخت .
سعدی .
خمی که ابروی شوخ تودر کمان انداخت
بقصد جان من زار ناتوان انداخت .
حافظ.
-
اختلاف انداختن ؛ ایجاد اختلاف و دشمنی کردن .
-
برانداختن ؛ ساختن . درست کردن . تهیه کردن . طرح ریزی کردن
: حکیمان نگر کان نگین ساختند
بحکمت چگونه برانداختند.
نظامی .
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد آن هفت کحلی طراز.
نظامی .
هزار جامه ٔ معنی که من براندازم
بقامتی که تو داری قصیر می آید.
سعدی .
-
پس انداختن ؛ در تداول عامه تولید فرزند کردن (در مورد توهین بکار میرود). تولید مثل کردن : سه بچه پس انداخته . (از فرهنگ فارسی معین ).
- || صرفه جویی کردن . جمع کردن پول . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
-
ترشی انداختن ؛ پرورده کردن بادنجان و خیار و مانند آن رادر سرکه و امثال آن . و رجوع به ترشی انداختن در حرف «ت » شود.
-
خون در دل انداختن ؛بدرد و غم مبتلا ساختن
: بلای غمزه ٔنامهربان خونخوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت .
سعدی .
-
خون راه انداختن ؛ کاری کردن که خون ریخته شود. سخت نزاع کردن .
-
درانداختن ؛ آغاز کردن . بمیان آوردن . مطرح کردن
: فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لانسلم درانداختند.
(بوستان ).
-
دسته راه انداختن ؛ دسته ترتیب دادن . دسته ٔ عزاداری و جز آن درست کردن .
-
دوربین انداختن ؛ در تداول عامه دوربین را آماده کردن و بوضعی خاص قرار دادن و در آن دیدن و تماشا کردن .
-
راه انداختن ؛ برپا داشتن . هیاهو و داد و فریاد راه انداختن .
- || آماده ٔ رفتن کردن ، و بدرقه کردن مسافر یا عروس را. و رجوع به راه انداختن در حرف ر شود.
-
سرکه انداختن ؛ سرکه ساختن از انگور و کشمش در خم . ریختن انگور و سرکه را در خم برای سرکه شدن .
-
شراب انداختن ؛ شراب ساختن از انگور و کشمش در خم . ریختن انگور و جز آن را در خم تا شراب شود.
-
عکس انداختن ؛ عکس گرفتن . عکس برداشتن .
-
کوفته انداختن ؛ تهیه کردن کوفته .
-
وصله انداختن ؛ وصله دار کردن . وصله کردن .
-
ولوله انداختن ؛ ولوله برپا کردن . ولوله افکندن
: نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت .
سعدی .
-
هو انداختن ؛ چنانکه کشت ورزان و شبانان برای خواندن رفیق خود از دور.
|| پیدا کردن . (یادداشت مؤلف ).
-
آب انداختن دهان ؛ آب پس دادن دهان . بسیار شدن آب دهان
: حبها سازند... پیوسته اندر زیرزفان دارند آب دهان همی اندازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || بمجازخواهان چیزی شدن : بدیدن ترشی دهانم آب انداخت ؛ یعنی خواهان آن شدم .
-
آب انداختن ماست و آش و امثال آنها ؛ پیدا شدن آب در جای دست خورده یا جدا شدن قسمت مایع آنها از قسمت مرکب . (از یادداشت مولف ).
-
برانداختن ؛ پدید آوردن
: برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم برآرد بهشتی ورق .
(بوستان ).
-
رنگ انداختن ؛ پیدا کردن رنگ . آوردن رنگ . شروع بدادن رنگ کردن چیزی پس از عملی : رنگ انداختن مربای به . (از یادداشتهای مؤلف ).
-
شهد انداختن ؛ جداشدن صافی و لطیف آن : شهد انداختن انجیر و خرما و عسل و مانند آن .
-
کف انداختن ؛ کف پس دادن آب دریا، یا هر مایعی که کف می کند.
-
کفک انداختن ؛ کفک پیدا کردن .
-
گل انداختن ؛ برنگ گل درآمدن . گل انداختن صورت ؛ سرخ شدن گونه ٔ تب دار و شخص شرمسار و مانند آن .
|| نقش کردن . (یادداشت مؤلف ).
-
ترنج انداختن ؛ نقش کردن ترنج در قالی و جز آن .
-
خط انداختن ؛ خط بجا گذاشتن چنانکه دستبند یا گلوبند یا تنکه و بند ازاری تنگ در تن آدمی . (از یادداشت مؤلف ).
-
گل انداختن ؛ نقش کردن گل .نقش گل برآوردن .
-
گل و بوته انداختن ؛ نقش کردن گل و بوته . نقش گل و بوته برآوردن (در قالی و جز آن ).
|| پهن کردن ؛ گستردن . جاانداختن . رختخواب انداختن . فرش انداختن . (یادداشت مؤلف ): از دخ حصیر بافند و در مسجد اندازند. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
باش تا حجله ساز طالع تو
بزم را فرش زاختر اندازد.
حسین سنایی (از آنندراج ).
-
جای انداختن ؛ ترتیب دادن جا. (آنندراج ). رختخواب انداختن . گستردن رختخواب . (از فرهنگ فارسی معین )
: نی آنکه همین کام و زبان وقف تو دارم
در صدر دل انداخته ام بهر تو جایی .
واله (از آنندراج ).
و رجوع به جای انداختن شود.
|| آراستن چیزی و جای انداختن و ترتیب دادن آنرا. (آنندراج ). قرار دادن چیزی را در جای خود.
-
جای انداختن یا جا انداختن ؛ چیزی را کاملاً در محل مخصوصش انداختن : شیشه را شیشه گر در پنجره جا انداخت . (از فرهنگ فارسی معین ).
- || استخوان از جای دررفته را بجای خود بازآوردن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- || کسی یا چیزی را به موقعی دلخواه آوردن . (از فرهنگ فارسی معین ).
-
شیشه انداختن ؛ جا دادن شیشه در جای مخصوص خود در در و جز آن .
|| نوشتن . (آنندراج )
: بهر تسکین شوق مدحت تو
نظم رنگین بدفتر اندازد.
عرفی (از آنندراج ).
|| اقامت کردن . مقیم شدن . (فرهنگ فارسی معین ). بار افکندن . فروآمدن . (فرهنگ نوادر لغات دیوان کبیر چ بدیعالزمان فروزانفر)
: بینداخت چون نزد ایشان رسید
سواران بسی زیر شاخ آورید.
فردوسی .
زیر درخت خرما انداز همچو مریم
گر کاهلی بغایت ور نیز سست پیری .
مولوی (دیوان کبیر ج 6 بیت 31376).
|| اقامت دادن . مقیم ساختن . (فرهنگ فارسی معین )
: نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن .
فردوسی .
سلطان ماضی ایشان (ترکمانان ) را به لنجان کوه انداخته بود. (تاریخ بیهقی ). فصل بهار بود چنانکه معهود می بود در تتهاج ورغست انداخته بودند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || آشامیدن به یک بار و بشتاب . نوشیدن نه به تجرع بلکه بدفعه ٔ واحده وبشتاب . (یادداشت مؤلف )
: رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت .
رودکی .
همان جام را سام گردن فراز
بیکدم به از هر دو انداخت باز.
اسدی .
|| پیمودن . رفتن . بریدن راه را؛ از بیراهه انداختیم تا... (یادداشت مؤلف ).
-
بیابان از پس انداختن ؛ طی کردن آن
: در این راه ده روز چون تاختند
بیابان پهن از پس انداختند.
(گرشاسب نامه ).
|| در اصطلاح عامیانه ، کلاه گذاشتن سر کسی بوسیله ٔ فروش جنسی نامرغوب بقیمت گزاف .(فرهنگ فارسی معین ).
-
پشت هم انداختن ؛ تقلب کردن . شیادی کردن و رجوع به همین ماده در حرف «پ » شود.
|| مباشرت کردن . جماع کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || توجه نکردن به . التفات نکردن به . (فرهنگ فارسی معین ). حقیر شمردن . تحقیر کردن . خوار کردن
: بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت .
(گلستان ).
اگر تاج بخشی سرافرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم
۞ .
سعدی (بوستان ).
وآنکه را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد.
سعدی (گلستان ).
-
از چشم (نظر)انداختن کسی را ؛ نسبت بدو بی محبت و کم اعتنا شدن .
|| موقوف داشتن . (از آنندراج ). واگذار کردن . محول کردن . حوالت کردن . ارجاع کردن . (یادداشت مؤلف )
: حکم ذخایر قلعه با او انداخت و زبده ٔ اموال و اعلاق آن جایگاه او را مسلم داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). گفت توکل زیستن را بیک روز بازآوردن است و اندیشه ٔ فردا با که انداختن . (تذکرة الاولیاء عطار).
جزای نیک و بد خلق با خدای انداز
که مکر هم بخداوند مکر گردد باز
۞ .
سعدی .
با زمانی دیگر اندازی که پندم میدهی
کاین زمانم گوش بر چنگ است و دل بر چنگ نیست .
سعدی .
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند.
حافظ.
خواستم درد دل خود بخدا اندازم
یادم آمد ستم او ز خدا ترسیدم .
آصفی (از آنندراج ).
دولت حسن تو وقت است شود پابرکاب
کار غم را چه بوقت دگر انداخته ای ؟
صائب (از آنندراج ).
دویدن در قفا باشد میان راه خفتن را
به آغوش لحد انداخت خواب راحت خود را.
صائب (از آنندراج ).
-
برانداختن ؛ واگذار کردن . موکول کردن
: جمله برانداز به استادیی
تا تو فرومانی و آزادیی .
نظامی .
|| انداختن در کسی ؛ تلقین کردن بدو. گوشزد کردن بدو. (یادداشت مؤلف )
: پادشاهان چنین بوده اند و باید که چنین کنند و فعل و روش ایشان چنین باشد خون ریختن فعل پادشاهان نباشد، این سخن در شاه می انداخت ناگاه شاه بدین سخن از جای برفت . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| اندیشیدن . سگالیدن . طرح کردن . (یادداشت مؤلف ). نقشه کشیدن
: دگرگونه بد زانکه انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم .
فردوسی .
شاه کید را خبر کردند (از فرار اسکندر و بردن دختر کید) شاه کید را خون در تن بجوشید از ترس ، از دو سبب یکی ازآنکه گفتند اسکندر رسید و نزدیک است و یکی از آنچه انداخته بود (یعنی دستگیر کردن اسکندر) برنیامد. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). گفتند زهر که پدر ما فرمود راست نیامد تدبیر دیگر سازیم پس تدبیرهای دیگر انداختند. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). چون بمشارکت یکدیگر کاری برکنند و چیزی اندازند و مذهبی نهند باید که همه باهم باشند. (کتاب النقض ص
16).
-
بازانداختن ؛ در میان نهادن . طرح کردن . اندیشیدن
: امیر گفت خواجه خلیفه ٔ ماست و معتمدتر همه ٔ خدمتکاران ، ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما می شنویم آنگاه با خویشتن باز اندازیم و آنچه از رای واجب کند میفرماییم . (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص
224).
-
چاره انداختن ؛ چاره اندیشیدن
: کنون چاره ای باید انداختن
دل خویش از رنج پرداختن .
فردوسی .
همه شب همی کار او ساختم
یکی چاره ٔ دیگر انداختم .
فردوسی .
و رجوع به چاره برانداختن در حرف «چ » شود.
-
طرح انداختن ؛ طرح برانداختن
: معمار سابقه ٔ عنایت ازلی و نقاش مقدمه ٔ سعادت لم یزلی طرح ایوان بنیان آن اقبال بر شکلی انداخته بود. (جامع التواریخ رشیدی ). و رجوع به دو ترکیب ذیل شود.
-
طرح برانداختن ؛ صورتی آوردن . نقشه ای کشیدن . چیزی اندیشیدن
: طرح برانداز و برون کن برون
گردن چرخ از حرکات و سکون .
نظامی .
-
طرح درانداختن ؛ چیزی اندیشیدن . صورتی آوردن
: هم تو فلک طرح درانداختی
سایه برین کار برانداختی .
نظامی .
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم .
حافظ.
|| بمجاز، سرودن . گفتن . (یادداشت مؤلف ). عرض کردن . (آنندراج )
: رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت .
رودکی .
از اندیشه من دل بپرداختم
سخن هرچه دانستم انداختم .
فردوسی .
من انداختم هرچه آمد زپند
اگر نیست پند منت سودمند.
فردوسی .
چون حرفت او حریف نشناخت
حرفی بخطا دگر نینداخت .
نظامی .
جواب داد (دستور سیم ) که آنچ ایشان انداختند در خاطر تو (خطاب بدیو گاوپای ) جای گرفت . (مرزبان نامه ).
-
درانداختن ؛ سرودن . گفتن
: یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
مختاری .
|| اندازه کردن وسنجیدن
۞ : بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.
فردوسی .
شب تیره بنشست با بخردان
جهان دیده و رای زن مؤبدان
زهرگونه با هم همی ساختند
جهان را چپ و راست انداختند.
فردوسی (شاهنامه بروخیم ج 5 ص 1286).
نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته .
سعدی (بوستان ).
|| (مص ) رای زدن . مشورت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). شور. (یادداشت مؤلف )
: به مادر چنین گفت افراسیاب
فرستاد و خواند مرانزد آب
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم
فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند.
فردوسی .
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم .
فردوسی .
ز هر گونه ای موبدان ساختند
چپ و راست گفتند و انداختند.
فردوسی .
همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت بر بیش و کم .
فردوسی .
چون از این مهم بزرگ فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه بدرگاه آیند. (تاریخ بیهقی ). روزی با وزیران مشورت کرد که ما را تدبیری باید کرد مرگ را تا باد عقیم ما را هلاک نکند... و او را هزار مرد وزیر بودند. پس از هر نوع انداختند تا بر آن قرار افتاد که ... (مجمل التواریخ و القصص ). پس اقرار جرم کرده و علما با والی و حاکم انداختند و او را حکم قتل کرده ، کشته اند. (مزارات کرمان ص
91). و رجوع به انداخت شود.
-
اندیشه انداختن ؛ رای زدن . مشورت کردن . طرح کردن فکر و اندیشه
: یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
۞ .
فردوسی .
-
رأی انداختن ؛ مشورت کردن . رأی زدن . چاره جویی کردن
:وزان پس بیامد به پرده سرای
ز هرگونه انداخت با شاه رای .
فردوسی .
و رجوع به رای انداختن شود.
-
رای اندرانداختن ؛ مشورت کردن . رای زدن . چاره جویی کردن
: یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه رای اندر انداختن .
فردوسی .
-
رای برانداختن ؛ چاره جویی کردن . رای زدن
: برانداز رایی که یاری دهد
ازین وحشتم رستگاری دهد.
نظامی .
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد در آن آب جای .
نظامی .