اندیشیدن . [ اَ دَ ] (مص ) فکر کردن و اندیشه کردن و خیال نمودن و پنداشتن . (ناظم الاطباء). فکر و خیال کردن . (از آنندراج ). تأمل کردن . سگالیدن . سگالش کردن . تصور کردن . تأمل .فکرت . ترویه . (یادداشت مؤلف ). تفکر کردن . پنداشتن .ظن بردن . گمان بردن . توهم کردن . یاد کردن . یاد آوردن . در فکر تهیه چیزی بودن . (از یادداشتهای لغت نامه ).تفکر. فکر. تفکن . تقدیر. تمئنه . (از منتهی الارب )
: اندیشیدم که اگر از من گنج نامه ای طلب کنند... (تاریخ بلعمی ). دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد و وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبرباشد پس بر رسید مسلمان زاده بود. (تاریخ بلعمی ).
نماند ببهرام هم تاج و تخت
چه اندیشد این مردم نیکبخت .
فردوسی .
عطارد دلالت کند بر قوت اندیشیدن . (التفهیم بیرونی ). اما یونانیان بر ستارگان خطها اندیشیدند. (التفهیم بیرونی ).
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.
فرخی .
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه
۞ خورده بفاژد بهارگه اشتر.
لبیبی .
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری .
منوچهری .
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی .
اسدی .
بدانید که اگر دست نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ماگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
623). جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله تابع و فرمان برداریم . (تاریخ بیهقی ص
258). زمانی اندیشید پس گفت حق بدست خواجه بونصر است . (تاریخ بیهقی ص
397). گفت بجان و سر خداوند سوگند که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد. (تاریخ بیهقی ص
331).
این یکدم نقد را غنیمت می دان
از رفته بیندیش ز آینده مپرس .
خیام .
اندیشید که اگر کشیده بفروشم ... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه ). اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم ... همچنان نادان باشم که آن دزد.(کلیله و دمنه ). اگر در دل او [ دمنه ] آزاری باقیست ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ). گمان نمی باشد که شنزبه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ). از نوعی در حلاوت آن (شهد) مشغول گشت که از کار خود غافل ماندو نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است . (کلیله و دمنه ). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید واندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
39). اگر تو تدبیری اندیشیده ای یا مصلحتی دیده ای من تابع رای و متابع عزم تو خواهم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
123). اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
391). به اتفاق یکدیگر حیلتی اندیشیدند که نصر را بدست آرند و خاطر از کار او فارغ گردانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
231).
ای که با شیری تو درپیچیده ای
بازگو رایی که اندیشیده ای .
مولوی .
تو که بیدردی همی اندیش این
نیست صاحب درد را این فکر هین .
مولوی .
خطیب اندرین لختی بیندیشید. (گلستان ).
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .
(گلستان ).
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی که زان ِ که باشد ظفر.
(بوستان ).
عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم . (گلستان ).
در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه توفرمایی .
حافظ.
|| ترس و بیم کردن . (آنندراج ). ترسیدن . هراسیدن . باک داشتن . پروا داشتن . احتراز کردن . اجتناب کردن . ملاحظه کردن . پرهیز کردن . خوف ؛ اندیشیدن از چیزی ، مهم شمردن آن یا محل نهادن بدان . (از یادداشتهای مؤلف ). از آن متوهم شدن
: چنان اندیشداو از دشمن خویش
چو باز تیز چنگال از کراکا
۞ .
دقیقی .
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا پیش نگیرم نهاز.
خسروی .
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ .
فردوسی .
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی .
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نزشاه با تاج و فر.
فردوسی .
یکی کار پیش است فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد.
فردوسی .
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که از شیر نیندیشد در بیشه غزالی .
فرخی .
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس .
فرخی .
نتوان جست خلافش بسلاح و به سپاه
زانکه نندیشدشیر یله از یشک گراز.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 203).
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیا کند و پر کند چو نار.
فرخی .
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده به انگشت
پهلو بدبوس و سر بچنبه .
لبیبی .
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت .
لبیبی .
هرچه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند بکام و آرزوی خویش .
منوچهری .
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
بذره نیندیشم از هر غری .
منوچهری .
برآن گفتار شیرین نرم گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین ).
می اندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم . (تاریخ بیهقی ص
567). من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم همه معد دارم که حقا از این روزگار بیندیشیده ام . (تاریخ بیهقی ص
259). احمد ینالتکین ... دوحبه از قاضی نندیشید. (تاریخ بیهقی ص
408).
چون بحرب آیی با دسته ٔ ریم آهن
مکن ای غافل بندیش ز سوهانم .
ناصرخسرو.
نندیشم از کسی که بنادانی
با من رسن بکینه کشان دارد
ابر سیاه را بهوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
ناصرخسرو.
نیندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم .
ناصرخسرو.
ای گاو چرا زشیر نرمی
بندیش که پیش او نپایی .
ناصرخسرو.
نومید مکن گسیل سائل را
بندیش زروزگار آن سائل
بندیش زتشنگان بدشت اندر
ای بر لب جوی خفته اندر ظل .
ناصرخسرو.
و چون این کار بکرد همه جوانب دیگر از وی بیندیشیدند و ملک او مستقیم گشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
69). یا دینداری بودکه از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه ).
هرکه باشد عاشق جانان نپردازد زجان
هرکه باشد طالب گوهر نه اندیشد زآب .
عبدالواسعجبلی .
نیندیشد از فلک نخرد سنبلش بجو
برکهکشان و خوشه بود ریشخند او.
خاقانی .
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن .
خاقانی .
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد.
خاقانی .
پروانه چو شمع دید دیوانه شود
از سوختن آن لحظه کجا اندیشد.
(از نغثةالمصدور).
هرچه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان .
مولوی .
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام .
سعدی .
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکی است .
(گلستان ).
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی .
(گلستان ).
تشنه و سوخته در چشمه ٔ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
(گلستان ).
ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش .
شبستری .
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زآن شب که من از غم بدعا دست برآرم .
حافظ.
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.
حافظ.
گرمن از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ مستی و رندی نرود از پیشم .
حافظ.
-
براندیشیدن ؛ اندیشیدن . فکر کردن .
- || ترسیدن ؛ هراسیدن . پروا داشتن . و رجوع به همین ماده شود.
-
دراندیشیدن ؛ اندیشیدن . فکر کردن .
- || ترسیدن ؛ هراسیدن . و رجوع به همین ماده شود.