اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باد

نویسه گردانی: BAD
باد. (اِ) ۞ هوایی که بجهت معینی تغییر مکان میدهد. هوایی که بسرعت بجهتی حرکت کند. ریح . ج ، ریاح .ریحه . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تُرهة. رکاب السحاب . اَوب . سُمَهی . سمهاء. واد: مُشتَکِره ؛ باد سخت .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سَیهَک ، سَهوک ، سَکینَه ؛ باد تیزرو. هَراءَة؛ سخت سرد گردیدن باد. وَرهاء؛ باد تند و شتاب . خَجَوجاة؛ باد پیوسته وزان . رخاوة، رخامی ، نَسیم ؛ باد نرم . نَیسَم ، رَیده ، رَیدانه ، رادَه ، رَخاوَه ، عَیهَل ؛ باد تند. نَعَب ، مُعصِف ، مُعصِفة، صِندید، جَفجَف ، دَروج ؛ باد تند و تیز. نَئوج ؛باد وزان . هَلاّب ؛ باد سرد باباران . هَلاّبة. (منتهی الارب ). یوم هلاب ؛ روز باد و باران ناک . وَعک ؛ ایستادن باد. تَهم ، لَواقح ؛ بادهائی که درختان را آبستن کند.مَعاجیج ؛ بادهای تند گردانگیز. هَوجاء؛ باد سخت تندکه از بن برگیرد و ویران کند خانه ها را. تَهویش ؛ گرد و خاک آوردن باد. خَرقاء؛ باد سخت که بر یک مهب مداومت نکند. اِنْساب ؛ سخت وزیدن باد و برداشتن آن خاک و سنگریزه را. خِبراق ؛ باد که از راه دیر برآید. اِعصار؛ باد آتش دار. عقیم ؛ باد که نه ابر آورد و نه باردار کند درخت را. بادی که برانگیزد ابر و رعد و برق را. باد سخت گردآمیز. هَیرَع ؛ باد شتاب و تند بسیارغبار. هَبیب ؛ باد گردانگیز. هَبوب ، هَبوبة، هَبیبة، سَوهَق ، ساف ، سافیاء، مُسفی ، مُسَفْسِفَة، سَفون ؛ باد خاک روب . سافنة، نَفح ؛ باد سرد، قال الاصمعی : ما کان من الریاح نفح فهو برد و ما کان لفح فهو حسر. خارِم ، صُنبور، خَریق ؛ باد سرد که سخت وزد. خَروق ، نسنسة؛ سرد وزیدن باد. شَفیف ؛ باد سرد و خنک . شَفشاف ، نَحس ؛ باد سرد. دبور، حَرور؛ باد گرم که شب وزد. (منتهی الارب ) صُنبور؛ باد گرم . عجوز؛ باد گرم که چشم را بشکند از گرما. خوصاء. لفح . (منتهی الارب ) :
میغ ماننده ٔ پنبه ست و ورا باد نَداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.

ابوالمؤید.


موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز درون سو باد سرد و بیمناک .

رودکی .


پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته .

رودکی .


گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردان بشخشد هم از بامداد.

ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 208).


ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.

ابوشکور.


از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزعست رنگ رنگ .

خسروانی .


عمر چگونه جهد ازدست خلق
باد چگونه جهد از بادخون ؟

کسائی .


بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست .

فردوسی .


کجا بردمدباد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد.

فردوسی .


نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد.

فردوسی .


برین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی گشت باد نبرد.

فردوسی .


تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی بدو بر وزد.

فردوسی .


همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم .

فردوسی .


هزاروصدوهژدهم سال گشت
چو بادی که آید بکوه و بدشت .

فردوسی .


اگر تاب تیغم بجیحون رسد
وگر باد گرزم بهامون رسد...

فردوسی .


بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد.

فردوسی .


ببادحمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ .

فرخی .


رادمردی ّ و نیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.

فرخی .


در آخر روزگار آن باد جود لختی سست وزید. (تاریخ بیهقی ).
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب .

انوری .


بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون از او نیز گرد.

نظامی .


حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.

مولوی .


روح بیعلم چیست بادی سرد.

اوحدی .


باد در نظر بنی اسرائیل . (سفر خروج 15:10). بدانکه باد شرقی اولاً برای نباتات مضر و کشتیها را نیز آفت رساند. (مزامیر 48:7). اما باد شمال سرد. (کتاب ایوب 37:9). و باد جنوب گرم . (انجیل لوقا 12:55). و باد جنوب مغرب زمین باران آوراما باد شمال آنرا قطع و دفع نماید. (امثال سلیمان 25:23). و توصیف باد شرقی در سفر پیدایش 41:6 و کتاب ایوب 1:19 و اشعیا 27:8 و ارمیا 4:11 - 13 و حزقیال 17:10 و 19:12 و 27:26 و هوشع 13:15 با کمال وضوح بیان گشته است . ۞ و در بعضی از آیات کتاب مقدس لفظ باد وارد گشته و قصد از فانی نمودن و خشکانیدن میباشد چنانکه در مزامیر 103:16 وارد است «زیرا که باد بر آن می وزد و نابود میگردد» و بادهای گرم شرقی را باد شرقی گویند و عامیان آنرا شلوق نامند. منجمله باد سام است (مزامیر 11:6) که بسیار مضر و حرارتش با حرارت تنور افروخته لاف همسری و برابری زند و چون وزد هوا را با ذرات ریگ و خاک نرم تیره و تار گرداند و همواره مرگ از او بارد و شخص مسافر کمال سعی را بجا می آرد که از محل وزیدن آن باد دورباشد. و دور نیست که همین باد بود که عساکر شنخاریب را هلاک نمود زیرا که خداوند میفرماید: «اینک من گردبادی را می فرستم ». و عدم تعیین محل وزیدن باد در یوحنا 3:8 مذکور است . (از قاموس کتاب مقدس ).
- مثل باد و پشه ؛ دوچیز غیرمتعادل در قوت و ضعف .
- امثال :
بادآورده را باد می برد ؛ آنچه بسهولت و رایگان بدست آید، زود تباه شود و از دست برود: که بادآورده را بادش برد باز.
|| مجازاً، بمعنی سرعت و سخت تند رفتن : مثل باد، چو باد، چون باد، مثل باد صرصر؛ عظیم بشتاب . بتندی . سخت تند. تند. زود. فی الفور :
این زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.

رودکی .


چو این مژده بشنید ازو کیقباد
بفرمود تا لشکرش همچو باد...

فردوسی .


خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت .

فردوسی .


بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سواری چو باد.

فردوسی (از اسدی ).


ز میلاد چون باد لشکر براند
بقنوج شد گنجش آنجا بماند.

فردوسی .


وز آن سوی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان .

فردوسی .


ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را.

فردوسی .


فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان .

فردوسی .


تو با لشکرت جنگ را ساز کن
سپه را بر این بر هم آواز کن ...
من اینک پس نامه بر سان باد
بیایم دهم هرچه دارم بباد.

فردوسی .


بزد کوس روئین و روزی بداد [قیصر روم ]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.

فردوسی .


چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بدو دررسید.

فردوسی .


بر آن نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافکند بر سان باد.

فردوسی .


قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر براه .

فردوسی .


هم آنگه بنزد سیاوش چو باد
بیامد سواری ورا مژده داد.

فردوسی .


چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان
همی راند چون باد لشکر براه
به رخشنده روز و شبان سیاه .

فردوسی .


بدان پرهنر زن بفرمود شاه
زن آمد بنزدیک اسب سیاه
بن نیزه را بر زمین بر نهاد
ببالای زین اندر آمد چو باد.

فردوسی .


فرنگیس ترکی بسر بر نهاد
برفتند هر سه بکردار باد.

فردوسی .


پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.

عنصری .


همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب .

ناصرخسرو.


اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد.

مولوی .


چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی بگرد.

بوستان .


- با بادجفت گشتن ؛ با باد همباز گشتن .
- با باد همبر شدن ؛ سخت تند رفتن . بشتاب هرچه تمامتر رفتن :
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ [با ترکان ] ما را نیامد زیان ...
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید وبا باد همبر شوید
بگوئید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای .

فردوسی .


شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرْش بندوی ناگه بکشت ...
خروشان از آنجایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت .

فردوسی .


گرانمایه اسبی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت .

فردوسی .


- چون باد ؛ بی اثر :
بر آن نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت .

فردوسی .


جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانْش بر تیر چون باد بود.

فردوسی .


|| یکی از چهار عنصر باشد. (برهان ) ۞ (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). یکی از آخشیجان چهارگانه . یکی از عناصر اربعه ٔ قدما. هوا. دم . عناصر اربعه آتش است و باد و آب و خاک (یعنی هوا وآب و خاک و آتش ) :
کوزه ٔ سربسته اندر آب رفت
از دل پرباد فوق آب رفت .

مولوی .


آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.

لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 209).


یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بَرِ تیره خاک .

فردوسی .


ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود.

فردوسی .


همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید.

فردوسی .


ز خورشید وز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک .

فردوسی .


یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
بدریا درون موج و بر باد میغ.

اسدی .


هر مفلسی نشسته بصرافی
پرباد کرده مشکی و انبانی .

ناصرخسرو.


آنکه تاند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن .

سنائی (از انجمن آرا).


گفت بر باد نه پی خاکی [براق ]
تا زمینیت گردد افلاکی .

نظامی .


دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم .

سعدی (بدایع).


|| باد. نفحة. (منتهی الارب ). پفو. فوت . پف : در این حدیث بود که تیری بیامد بر چشم فتاده ... و یک چشم او برکند و به روی او فروافتاد، بنشست و آن چشم فتاده بر دست گرفت پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم بدست مبارک خویش آن چشم فتاده باز جای نهاده و باد به وی دمید چشم وی درست شد. (بلعمی ترجمه ٔ طبری ). || نخوت و غرور و خودبینی . (برهان ). نخوت و تکبر. (شرفنامه ٔ منیری ). نخوت و خودبینی و تکبر باشد. (جهانگیری ). لیکن بمعنی تکبر و نخوت باد و بروت است نه مطلق باد چنانکه بعضی گفته اند. (آنندراج ). نخوت . غرور. مفخرت .عجب . خودپسندی . فیس . کبر. تفرعن . بزرگ منشی : باد به بروت افکندن ؛ تکبر و از خود گفتن . (لغت محلی شوشتر خطی ). کبر نمودن : کله ٔ پرباد؛ متکبر. مغرور. ازخودراضی :
بدل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کسی باد و دم .

فردوسی .


سپاه انجمن کرد وجوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد.

فردوسی .


فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پرز باد.

فردوسی .


چنین داد پاسخ ورا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد.

فردوسی .


چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم .

فردوسی .


مکن بر تن و جان ما بر ستم
همی از تو بینم همه باد و دم .

فردوسی .


نشست از بر اسب جنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ .

فردوسی .


چو سهراب بازآمد او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید.

فردوسی .


اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّدبدو پوست از باد جنگ .

فردوسی .


کاندر فتدبجیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان .

فرخی .


در سر شاه ملک این باد تکبر و تصلف احمد عبدالصمد نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست ولکن آبش ریخته و باد بنشسته که نیز زهره نداشت سخن فراخ تر گفتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530). احمد گفت این باد از حضرت آمده است باری یکچند پوشیده باید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر دیگر روز بار داد و سپاهسالار غازی با بادی دیگر بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224). گفتم به ازین باید سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). پس از وفات پدر بر آنجمله رفته است تا باد پادشاهی بر سر وی [محمد] شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر گوهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی ). و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). وکارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). راه رشد خود را بندید و آن باد در او شده بود و از آنجادور نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چونکه نه مشغول کار خویش بُوی
باد عمل چون ز سر برون نهلی ؟

ناصرخسرو.


بنشاند خاک حضرت تو باد مشک و بان
بشکست بار نعمت تو پشت حرص و آز.

روحی ولوالجی .


ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است آن آوا.

سنائی .


باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن .

سنائی .


اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی .

سوزنی .


نه مرا باد حشمت و میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی .

سوزنی .


شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان پاکان خاک تو.

خاقانی .


آن باد که در دماغشان بود.

خاقانی (از آنندراج ) (از انجمن آرا).


باد نخوت بتیغ آبدار از دماغ او بیرون کنیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ما اگر باد غروری در سر داشتیم بیرون کردیم و سر با بندگی نهادیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چند حدیث فلک و باد او
خاک تهی بر سر پرباد او.

نظامی .


نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم .

نظامی .


هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد شاهان بشکنم ۞ .

مولوی (از جهانگیری ) (از آنندراج ).


عاقل از سر بنهد این مستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد.

مولوی .


باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس بدفرجام را.

حافظ.


|| نسیم :
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر وزید گل بگل اندرغژید.

کسائی .


ای باد بوی یوسف دلها بما رسان
یک نوبر از نهال دل ما بما رسان .

خاقانی .


|| شکوه . ابهت . اهمیت ۞ :
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه ۞ .

فردوسی .


|| تندی . شدت . حدت :
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .

فردوسی .


سخن چند بشنید و پاسخ نداد
دلش بود پر خشم و سر پر ز باد.

فردوسی .


چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.

فردوسی .


همیشه از ایران بری یاد اوی
کجا شد کنون آتش و باد اوی .

ناصرخسرو.


پند همی نشنوی و بند نبینی
دِلْت پر آتش که کرد و سَرْت پر از باد؟

ناصرخسرو.


نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.

ناصرخسرو.


|| نام فرشته ایست موکل بر تزویج و نکاح . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نام فرشته ٔ موکل بر تدبیر مصالح روز باد. (جهانگیری ) (شعوری ). وات َ ۞ یا وایو، ۞ در سانسکریت و اوستا اسم مخصوص پروردگار و ایزد مخصوص عنصر باد است و نخستین پروردگاریست که نذور را میپذیرد. در وید (ودا) گاهی برای اسم خاص ایزد باد آمده است . در یشتها سه باروات بمعنی فرشته آمده (مهریشت ، فقره ٔ 9 و رشن یشت ، فقره ٔ 4 و فروردین یشت فقره ٔ 47) (یشتها ج 2 ص 136). این کلمه از وا ۞ بمعنی وزیدن مشتق است . و دو «ویو» هست : یکی نگهبان هوای پاک و سودبخش و دیگری دیویست مظهر هوای ناپاک و زیان آور و در فرگرد وندیداد صراحةً ازین دیو یاد شده و با دیو مرگ یکجا نام برده شده است . (یشتها ج 2 ص 137). || روز بیست ودویم از هر ماه شمسی باشد و تدبیر و مصالح آن روز بدو تعلق دارد. نیک است درین روز نو بریدن و نو پوشیدن و بر اسب نو سوار شدن . (برهان ) ۞ (جهانگیری ) (آنندراج ) :
همیشه تا بود از پیش رش مهر و سروش
چنانکه ازپس بهرام ، رام باشد و باد.

رافعی .


می خور کت باد نوش بر سمن و پیل گوش
روز رش و رام و گوش روز خور و ماه و باد.

منوچهری .


بهنگام آبان مه و روز باد
فلک داد مر باب او را بباد.

زرتشت بهرام (از انجمن آرا).


چون بادروز، روز نشاط آمد ای نگار
شادی فزای هین و بده باده و بیار.

مسعودسعد.


و بمبارک روز سه شنبه دهم ماه صفرسنه ٔ عشر و ستمائة (610 هَ . ق .) موافق با روز باد ماه تیر سنه ٔ ثلاث و ستمائة (630 هَ . ش ). در شهر بردسیر دارالملک آمد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 48).
|| آه و ناله . (برهان ). آه . (آنندراج ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) :
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.

فردوسی .


چو خسرو گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.

فردوسی .


غمین گشت و برزد خروشی بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.

فردوسی .


یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.

فردوسی .


بچنگ اندرون گرز و پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت .

فردوسی .


پر از باد لب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم .

فردوسی .


چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و لب پر ز باد.

فردوسی .


تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد.

فردوسی .


بیاورد یکسر بشاپور داد
همی زیست یکچند لب پر ز باد.

فردوسی .


برفتند از ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم .

فردوسی .


ورا زآن سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و لب پر ز باد.

فردوسی .


پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان بیاد.

فردوسی .


چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و لب پر ز باد.

فردوسی .


سپهبد ز گفتار او گشت شاد
که دل پر ز کین داشت و لب پر ز باد.

فردوسی .


فرستاده آمد لبان پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد.

فردوسی .


همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.

فردوسی .


شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم .

فردوسی .


چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید.

فردوسی .


چو خسرو بدانگونه مهرش بدید
یکی باد سرد از جگربر کشید.

فردوسی .


ز ایران برفت وبشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .

فردوسی .


نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.

فردوسی .


چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.

فردوسی .


نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.

فردوسی .


منه دل بدین گیتی ۞ چاپلوس
که جمله فسونست ۞ و باد و فسوس .

(گرشاسبنامه ص 181).


دو لبم از باد خشک ، دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد، پیکرم از غم نزار.

مسعودسعد.


و چشم و روی بدستارچه پاک کرد و بادی سرد برکشید. (تاریخ بخارا).
بر ره کربلا باستادی
برکشیدی ز درد دل بادی .

سنائی (از آنندراج ).


که دارد زهره در وادی ّ تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهره ٔ آهی نداریم .

عطار (اسرارنامه ).


اگر باد سرد نفس نگذرد
تف سینه جان در خروش آورد.

(بوستان ).


|| تعجب :
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدیده ندیده نه از کس شنید
ز دریا و از گنگ دژ یاد کرد
لب نامداران پر از باد کرد.

فردوسی .


|| بمعنی نابود و هیچ باشد. (برهان ) (جهانگیری ). بمعنی نابود و شوم باشد. (آنندراج ). بمعنی نابود و معدوم باشد. (انجمن آرا). هدر. باطل . بیهوده . هبا. تلف :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.

رودکی .


دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت .

فردوسی .


ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادر دگر باد باد ۞ .

فردوسی .


هر آنکس که هست از نژادکیان
نباید که از باد یابد زیان .

فردوسی .


هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همه باد گردد بدشت .

فردوسی .


کنون آنهمه باد شدپیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی .

فردوسی .


چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت .

فردوسی .


در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گردد بباد.

فردوسی .


بدو گفت کین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه بباد.

فردوسی .


بخاکش سپردند و شه نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد.

فردوسی .


کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر باد شد.

فردوسی .


ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی بباد.

فردوسی .


بسی رنج بردیم هر دو بهم
کنون دادی آنرا بباد و بدم .

فردوسی .


بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت .

فردوسی .


جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد.

فردوسی .


سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.

فردوسی .


که این تخت شاهی فسونست و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.

فردوسی .


شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.

فردوسی .


بناکام باید بدشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد.

فردوسی .


خردمند بهرام از آن شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد.

فردوسی .


چو بهرام بشنید از آن شاد گشت
همه رنجها بر تنش باد گشت .

فردوسی .


بدو گفت کین عهد من یاددار
همه گفت بدگوی را باد دار.

فردوسی .


نه بر باد شد کشته پیروز شاه
کز اختر سر آمد برو سال و ماه .

فردوسی .


چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت .

فردوسی .


مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنجست و پر باد ودم .

فردوسی .


کنون کار طلحند چون باد گشت
بنادانی و تیزی اندرگذشت .

فردوسی .


چو بشنید برزوی ازو شاد گشت
همه رنج بر چشم او بادگشت .

فردوسی .


و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد بیاد.

فردوسی .


ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت .

فردوسی .


همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.

فردوسی .


دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .

فردوسی .


هر آنکس که ایمن شد و شاد گشت
غم و رنج او سربسر باد گشت
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت .

فردوسی .


اگر بخت مان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ .

فردوسی .


دگر گفت کردار توباد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت .

فردوسی .


شود رنج این تخمه ٔ ما بباد
بگفتار تو کهتر بد نژاد.

فردوسی .


چو بشنید خسرو [پرویز] بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت .

فردوسی .


چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت .

فردوسی .


بگفتند کاین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.

فردوسی .


همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت .

فردوسی .


چو بشنید شاه آن سخن شاد گشت
گذشته سخن بر دلش باد گشت .

فردوسی .


منیژه بدو [به بیژن ] گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.

فردوسی .


ز باد اندر آرد دهدْمان بدم
همی داد خوانیم و پیداستم .

فردوسی .


پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد.

فرخی .


نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.

منوچهری .


اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکر بدان بزرگی بباد شدی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
همه دانند ۞ کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم .

خطیری .


دریغا که بدخواه دلشادگشت
دریغا که رنجت همه باد گشت .

(گرشاسبنامه ).


چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی بباد آیدت .

(گرشاسبنامه ).


همه غم بباده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.

(گرشاسبنامه ).


بدیهای ایشان بیاد آمدش
اگر چند بدها بباد آمدش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


وعده ٔ این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود.

ناصرخسرو (از آنندراج ) (از انجمن آرا).


طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.

سنائی .


زآنکه از قاعده ٔ قسمت در پرده ٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه باد است حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده خوران .

سنائی .


چون تو زآن فارغی تو را باد است .

سنائی .


کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان .

خاقانی .


میاجق با وی حیلتی کرد، گفت من دختر پسر تو میدهم ... و او را خود دختر نبود... و آن وصلت محال بود و باد. (راحةالصدور راوندی ).
تو نزادی ّ و آن دگر [دیگران ] زادند
تو خدائی ّ و آن دگر [دیگران ] بادند.

نظامی .


بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد.

نظامی .


بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است .

عطار.


گفت قول تست برهان و درست
خصم من باد است و او در حکم تست .

مولوی .


هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آن که در طلبش سعی میکند باد است .

سعدی .


باد است بگوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند.

سعدی (ترجیعات ).


جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسونست و باد.

(بوستان ).


چندببال پدر و جد پری
باد بود هرچه نه از خود بری .

امیرخسرو.


هرچه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد باد.

اوحدی .


پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آنست سلیمان که ز بند آزاد است .

حافظ.


|| تیز. گاز. ضرطه . فسوة. (منتهی الارب ). آنچه از مخرج از هوا بیرون شود: بادی از او جدا شد.
باد اگر کونْت را بفرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست .

سنائی .


چو باد اندر شکم افتد فروهل
که باد اندر شکم باریست بر دل .

سعدی .


|| نفخ ، نفخی که قدما معتقد بودندبسبب خوردن بعضی اغذیه یا وجود برخی از بیماریها دراندرون بدن حاصل گردد : شراب نو نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامه ). خداوند معده ٔ سودائی را از [ شراب سپید و تنک ] شکم پرباد گردد و درد مفاصل آرد. (نوروزنامه ).شراب خداوندان باد و بلغم را نیک است . (نوروزنامه ).شراب تلخ و تیره باد بشکند و بلغم را ببرد. (نوروزنامه ). شراب ممزوج خداوندان باد و بلغم را نیک است و معده و جگر را بنشاید. (نوروزنامه ). شراب ریحانی ... بادها بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه ). || (اِخ ) گنج دویم است ازجمله ٔ هشت گنج خسروپرویز و گنج بادآورد همین است . (برهان ). گنجی است از گنجهای خسرو که آنرا بادآور نیز میگفتند. (جهانگیری ). و گنج بادآورد پرویز است که آنرا گنج باد نیز گویند. باد، تنها نیست ، بلکه گنج بادآورد و گنج باد است . (آنندراج ). رجوع به بادآورد شود. || آهنگی است در موسیقی ، و بعضی آنرا همان «باد نوروز» دانسته اند :
پرده ٔ راست زند ناژو بر شاخ چنار
پرده ٔ باد زند قمری بر نارونا.

منوچهری .


|| کنایه از حرف و سخن . (برهان ) (آنندراج ). سخن و مطلق صدا، کنایه از سخن باشد. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (شعوری ) :
خداوندی که چون او باد کردی
زمین و آسمان آید بگفتار.

فرخی (از جهانگیری ).


تو داده شعاری بمن و یافته شعری
این یافته جاویدی و آن داده فنائی
من نفخ پر از باد ازین کوی بدان کوی
وز خلعت تو نزد همه شکرسرائی .

سنائی (از جهانگیری ).


|| کنایه از تند و تیز هم هست . (برهان ). تندی اسب و تندی سوار. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
فرودآمد از پشت بادی چو باد.

امیرخسرو (از آنندراج ) (از انجمن آرا).


|| بمعنی صدمه و آسیب مجاز است چنانچه باد تیر و باد دشنام و باد سیلی و باد خامه و باد تازیانه و بادرکاب و باد تفنگ و باد شمشیر و باد رمح و باد گرز وباد سم و باد نگاه و باد پشت دست و باد سنگ . وحشی گوید :
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان .
بگاه مدح تو از باد خامه ٔ خسرو
هزار زلزله در خوابگاه خاقانی است .

امیرخسرو.


همچو سیمرغ که طوفان نبرد از جایش
نه چو گنجشک که افتد بدم باد تفنگ .

ابن یمین .


باد تیرت غنچه ٔ دل را نواخت
رو ظهوری در جگر پیکان شکن .

ظهوری .


پیشت کشدت بباد سیلی
پروانه که کشته ٔ چراغ است .

ظهوری .


آن دم قیامت است که آری بجست و خیز
از باد تازیانه چو آتش سمندرا.

شانی تکلو.


آب سنان و باد رکابش بروی دین
بسترد رفضها و بشست اعتزالها.

مولانا مظهر.


بیابان نوردی که از باد سم
پریشان کند جاده را همچو دم .

طغرا.


اگر می ترسی از باد نگاه بوالهوس واله
پرپروانه حرز شمعهای این شبستان کن .

واله هروی .


از بادپشت دست تو بر سینه ٔ جهان
نُه آسمان فتاد بیکبار از قفا.

سنجرکاشی .


موی عدو که راست شد از باد رمح تو
اظهار زهر چون سر دندان مار کرد.

محمدقلی میلی .


چنان باد شمشیر دستی فشاند
که در خرمن عمر بادی نماند.

حاجی محمدجان قدسی .


گلشن عیش آب و رنگی دارد از موج جنون
غنچه ٔ مینا چو گل از باد سنگم بشکند.

شوکت (از آنندراج ).


|| اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان ). || تندی اسب . (آنندراج ). بادپا. رهنورد. راهوار. تیزتک . تکاور. ۞ یک ران . نوند. راه گستر. چارکامه . شولک :
فرودآمد از پشت بادی چو باد.

امیرخسرو.


تندی سوار. (آنندراج ). || بمعنی شراب هم بنظر آمده است . مخفف باده نیز هست . (برهان ). بمعنی باده نیز آمده (آنندراج ) (انجمن آرا). || آفت گرمازدگی صیفی . || اتفاق . حادثه : احمد گفت : روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). || مدح و ثنا. (برهان ) (آنندراج ). مدح و ثنا و تعریف . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (شعوری ) :
گر کند بلبل به الحان در سر او را باد چیست
باد اصل او خدای عرش درفرقان کند.

قطران (از جهانگیری ) (از آنندراج ).


|| میل . هوی :
نبودم تا ترا دیدم بدل شاد
نجست اندر دل مسکین من باد.

(ویس و رامین ).


|| دم . نفس :
بهر نیک و بد شاه آزادمرد
بفرزند برنا زده باد سرد
همی پروریدش بناز و برنج ...

فردوسی .


نه مسیح است ولیکن نفسش ۞ باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم .

فرخی .


مخالفان را چون چوب موسی عمران
موافقان را چون باد عیسی مریم .

قطران (در صفت کلک ).


خداوندلقوه آب از دهان بیرون نتوان انداخت و اگر خواهد که بادی دردمد راست نتواند دمید، هم آب و هم باد از یک جانب بیرون آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مرفق دهم بحضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی .

خاقانی .


|| مجازاً، امید :
شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
سخنهائی چنین زیبا و درخور
یکی بادش بدل برجست چونان
که خوشتر زو نبادش باد نیسان .

(ویس و رامین ).


|| ریسمانی که زنان و دوشیزگان در فصل نوروز بر درختان یا پیش ایوان دو سر آنرا بندند و بر روی چوبی که بپائین آن پیوسته است نشینند و بهوا آیند و روند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). و عمل آنرا در گناباد خراسان باد خوردن گویند. رجوع به باد خوردن شود. || مرضی است که از فساد خون پیدا میشود و تن از آن می پاشد. (آنندراج ):
- باد گرفتن عضوی را ؛ درد ناگهانی پدید آمدن :
چنان آمد گمان هر خردمند
که وی را باد صرع از پای افکند.

(ویس و رامین ).


|| نفخ . پف کردگی . آماس . آماه ۞ : فلانی باد آورده . انگشتم باد کرده . باد گرفتن گلو یا زیر دنده و غیره . دردی ناگهانی بدانجا پیدا آمدن . || جوشش خون که آنرا سرخ باد ۞ نیز گویند. (غیاث ). || اودما. اوذما ۞ . ورم رخو. اورام بلغمیه :
آن شنیدم که رفت نادانی
بعیادت بدرد دندانی
گفت باد است زین مباش غمین
گفت آری ولی بنزد تو این
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است .

عطار.


|| باد نزد صوفیه نصرت الهی است که ضروری کافّه ٔ موجوداتست و هیچ اسم موافقتر ازین اسم نیست مر سالک را. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- امثال :
آتش از باد تیزتر شود : شیخ ما گفت ، سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد. جنید بعیادت او درشد مروحه ای برداشت تا بادش کند. گفت ای جنیدآتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید) (از امثال و حکم دهخدا).
از باد آمده به دم شود ؛ از هیچ آمده بهیچ منتهی گردد :
ز باد آمده بازگردد به دم
یکی داد خوانَدْش دیگر ستم .

فردوسی .


از باد فرازآمد و به دم شد
از مال حرامی چه باد و چه دم .

ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).


بادآورده را بادش بردباز (که ...). رجوع به مثل بعد شود.
بادآورده را باد می برد : که بادآورده را بادش برد باز، نظیر: هرچه آسان یافتی آسان دهی . (مثنوی مولوی ).
پول حرام یا صرف شراب شور میشود یا شاهد کور. (امثال و حکم دهخدا).
- آتش از باد جنبیدن ؛درگرفتن آتش بر اثر وزش باد و سرایت آن :
تو لشکر بیارای و چندی مپای
که از باد آتش بجنبد ز جای .

فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).


- از باد سبق بردن ؛در نهایت شتاب و تندی رفتن . در دوندگی و اسب تاختن پیشی گرفتن :
چه عجب گر برداز باد سبق چون باشد
ازدعای و ز ثنای تو بر این باره لگام .

ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).


- با باد راز نگشودن ؛ حتی با باد وهوا سخن نگفتن . به احدی افشای سر نکردن :
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وز این نیز با باد مگشای راز.

فردوسی .


- با باد راست شدن چیزی ؛ محو، نابود، نیست و باطل شدن آن :
سخن گر نیفزائی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست .

فردوسی .


- با باد گردیدن ؛ مصاحب باد (هوا) بودن :
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من ننالم .

ناصرخسرو (دیوان چ طهران ص 302).


- با باد یکی شدن ؛ چیزی محسوب نشدن . اهمیتی نداشتن :
... کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرگهر بخردان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفاپیشه شد جان تاریک اوی .

فردوسی .


- باد آمدن ؛ وزیدن باد.
- باد آوردن ؛ مبتلی به اذیما شدن . ورم آوردن . رجوع به باد شود.
- باد از جانبی آمدن ؛ آغالش و انگیزش را سبب شدن : قاید جوابی چند درشت داد چنانکه دست در روی احمد انداخت احمد گفت این باد از حضرت ۞ آمده است . (تاریخ بیهقی ) (از امثال و حکم دهخدا).
- باد از سر (ز سر) بیرون کردن ؛ ترک تکبر گفتن . غروراز سر بیرون کردن . باد از سر نهادن :
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن .

سنائی .


و رجوع به باد... از سر نهادن شود.
- بادِ... از سر نهادن ؛ ترک تکبر گفتن . غرور از سر خارج کردن . باد از سر بیرون کردن : آنچه دزدیده ای بازدهی و بادوزارت از سر نهی ، کسی را با تو کاری نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). رجوع به باد از سر (ز سر) بیرون کردن شود.
- باد اندر بروت افکندن ؛ ببروت افکندن . اظهار کبر کردن . خودپسندی . نخوت . تکبر. (ناظم الاطباء) :
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت .

جلال فراهانی .


- باد اندر سر بودن ؛ متکبر بودن . غرور داشتن : در سر باد وزارت نیست و نبوده است ، اگر بودستی خواجه ٔ بزرگ بدین جای نیستی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 936).
- باد بآستین (در آستین ) (انداختن ) ؛ مغرور شدن . بخود فریفته شدن . کبر کردن .
- باد بآستین کسی افتادن ؛ تکبر کردن . (فرهنگ نظام : باد).
- باد ببینی افکندن (انداختن ، در بینی افکندن ) ؛ پره های بینی را گشاده تر کرده نفس کشیدن . مجازاً، تکبر کردن . بادبدماغ انداختن .
- باد بپشت کسی خوردن ؛ پس از مدتی کاهلی و بیکاری شروع کار بر او گران آمدن . (امثال و حکم دهخدا). رجوع به «پشت کسی باد خوردن » شود.
- باد بچنبر بستن ؛ کنایه از امر محال کردن . کار محال کردن :
بزرق می نتوان بست باد در چنبر
بکید می نتوان سود آب در هاون .

قاآنی .


باد نبندد کسی ز حیله بچنبر
آب نساید تنی بخدعه بهاون .

قاآنی .


رجوع به آب در غربال پیمودن و آب بهاون سودن و آب درچنبر بستن شود.
- باد بچنگ کسی ماندن ؛ از زحمت نتیجه ای بدست نیاوردن :
اگر گم شود زین میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد.

فردوسی .


بانبوه جستن نه نیکست جنگ
شکستی شود باد ماند بچنگ .

فردوسی .


- باد بخود انداختن (کردن ) ؛ کنایه از مغرورو متکبر بودن و خیال فاسد و اندیشه ٔ تباه کردن . شفائی در هجو ذوقی گوید :
ذوقی خونت بگردن بینی تست
البرز جوی ز خرمن بینی تست
چون باد بخویشتن بروتت نکند ۞
پرورده ٔ زیر دامن بینی تست .

(از آنندراج ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 256).


رجوع به «باد اندر بروت افکندن » شود.
- باد بدامان کردن ؛ کنایه از غرور و رعنائی و بعضی گویند که عبارتست از امر غیرممکن بظهور آوردن . (غیاث ). کنایه از امر غیرممکن بظهور آوردن و هذا هو الاصح ، و در اصطلاحات ، غرور و رعنائی . واله هروی گوید :
بر باد دهد خرمن بد (کذا) صبر وسکون را
زلفت چو ز نیرنگ کند باد بدامان .

(از آنندراج ).


- بادبدست ؛ مردم بیحاصل و هیچکاره و تهیدست و مفلس را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (هفت قلزم ) (شعوری ). بی چیز. مسکین :
همچو عطار مانده بادبدست
کمترین سگ ز خاکدان تواَم .

عطار.


شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و بادبدست .

اوحدی .


تکیه بر چار چیز می نکند
که شوی زآن امید بادبدست .

ابن یمین .


رجوع به باد بدست داشتن شود.
- باد بدست بودن ؛ از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن . هیچ نداشتن . محروم بودن :
سخن چند گفتن بچندین نشست
ز گفتار باد است ما را بدست .

فردوسی .


که بختش پس و پشت او درنشست
ازین تاختن باد باشد بدست .

فردوسی .


بحسرت من بسایم دست بر دست
که چیزی نیستم جز باد در دست .

(ویس و رامین ).


دردا و دریغا که درین خورد و نشست
خاکیست مرا در کف و بادیست بدست .

محمد غزالی .


چون نیست ز هرچه هست جزباد بدست
چون هست بهر چه هست نقصان و شکست .

خیام .


باد است ز عشق تو بدستش
گور است و گوزن هم نشستش .

نظامی .


ای حسود ار نشوی خاک ، تو در خدمت او
دیگرت باد بدستست برو، می پیمای .

سعدی (طیبات ).


بادت بدست باشد اگر دل نهی بهیچ
در عرصه ای ۞ که تخت سلیمان رود بباد.

حافظ.


عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کاینجا همیشه باد بدست است دام را. ۞

حافظ.


حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد بدست .

حافظ.


- باد بدست پیمودن ؛ کوشش بیفایده کردن . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ).
- باد بدست داشتن ؛ از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن :
اگر صد سال دیگر مهر کاریم
از او در دست جز بادی نداریم .

(ویس و رامین ).


نهد گنج و سازد سرای نشست
چو دید آنگهی باد داردبدست .

اسدی .


- باد بدست ماندن ؛ از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن :
که ما را کنون جان به اسب اندر است
چو سستی کند باد ماند بدست .

فردوسی .


بدین شهر درویشی و رنج هست
ازین بگذری باد ماند بدست .

فردوسی .


رجوع به باد در چنگ کسی ماندن شود.
- باد بدماغ انداختن ؛ عجب . کبر کردن .تکبر کردن . باد در بینی افکندن . باد ببروت افکندن .
- باد بر کسی وزیدن ؛ کنایه از نیازاردن ، نرنجاندن کسی را. آسایش و رفاه او را فراهم کردن :
همی آن کنم کار، کز من سزد
نمانم که بادی بر او بر وزد.

فردوسی .


- باد بروت ، باد سبلت ؛ کنایه از نخوت و غرور مخصوص مردان است چنانکه باد گیسو نخوت و غرور مخصوص زنان . شیخ شیراز گوید :
ای باد بروت نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی .
نظامی آرد :
شمعی که نه از تو نورگیرد
از باد بروت خود بمیرد.

(از آنندراج ).


من ترک هند و جیفه ٔ چیپال گفته ام
باد بروت جو، نه بیک جو نمیخرم .
شیخ آذری (از امثال و حکم دهخدا، ذیل باد به بروت افکندن ).
- باد بروت بخویشتن افکندن ؛ کنایه از مغرور و متکبر بودن . رجوع به باد بخود انداختن (کردن ) و باد اندر بروت افکندن شود.
- باد برین ؛ باد مشرقی . باد صبا. رجوع به باد مشرقی در همین ماده شود. بادی که از شمال شرقی و یا از جنوب غربی وزد. (ناظم الاطباء) :
گیتیت چنین آمد گردنده بدین سان
هم باد برین آمد و هم باد فرودین .

رودکی .


- باد بزخم کسی خوردن ؛ پس از گذشتن جوش و خروش جنگ ، احساس رنج جراحتی را کردن . و در نظایر این مورد استعمال شود: اموال موروثه را در اندک مدتی بباد داد و اینک تازه باد بزخمش خورده است . (امثال و حکم دهخدا).
- باد بزرگی بر کسی وزیدن ؛ درخور، لایق ، سزاوار بزرگی گشتن :
که فرزند من چون بمردی رسد
که باد بزرگی بر او بر وزد.

فردوسی .


- باد بزیر بغل کسی افتادن ؛ کبر کردن . خود گرفتن . نخوت کردن . (فرهنگ نظام ، ذیل باد).
- بادبمشت ؛ امر لغو و بیفایده . (آنندراج ).
- باد بمشت پیمودن ؛ کوشش بیفایده کردن و امر لغو کردن . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 292).
- باد بمشت داشتن (بودن ، اندرآمدن ) ؛ رنج و کوشش کسی هدر رفتن :
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت .

فردوسی .


قلون دلاور که رستم بکشت
کنون بادمان هست از آنها به مشت .

فردوسی .


دلیران به دشمن نمودند پشت
از آن کار باد اندرآمد به مشت .

فردوسی .


رجوع به باد در مشت داشتن شود.
- باد بمغز افکندن (اندرافکندن ) ؛ متکبر گردیدن . غرور ورزیدن :
وز آن پس بمغز اندر افکند باد
بدشنام و سوگند لب برگشاد.

فردوسی .


- باد بهار ؛ نسیم بهار. (ناظم الاطباء: باد).
- باد بهاری ؛ بادی که بموسم بهار وزد :
باد بهاری بآبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .

عماره .


گرمای حزیران را،مر سردی دی را
مر باد بهاری را، مر باد خزان را.

ناصرخسرو.


رجوع به ماده ٔ باد بهاری شود.
- باد به پیمانه پیمودن ؛ کار عبث و بیهوده کردن :
حاصلی نیست زین درآمودن
جز به پیمانه باد پیمودن .

نظامی .


- باد بی منفعت ؛ باد عقیم . (ترجمان القرآن ).
- باد بی هنر ؛ ریح عقیم . (ترجمان القرآن ).
- بادِ پائی دادن ؛گردش کردن . گَشتی زدن . هوا خوردن . هواخوری کردن . بادی خوردن .
- باد پس پشت ؛ بادی که از جانب مغرب وزد. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به ماده ٔ باد پس پشت شود.
- باد پسین ؛ اقبال و سعادت آینده . (ناظم الاطباء: باد). رجوع بهمین ماده در موضع خود شود.
- باد پیدا کردن ؛ باد گرفتن . غرور ورزیدن . متکبر شدن : گفت چون قاید بادی پیدا کند او را بازباید داشت ، گفتم به از این باید. (تاریخ بیهقی ).
- باد پیش ؛ بادی که از مشرق وزد. (ناظم الاطباء: باد). بعربی قبول خوانند. رجوع به دو ماده ٔ باد پیش و باد صبا شود.
- بادپیما ؛ آنکه کاربیهوده و عبث کند. رجوع به ماده ٔ بادپیما شود.
- بادپیمای ؛ یاوی گوی . بیهوده گوی . رجوع به ماده ٔ بادپیمای شود.
- باد پیمودن ؛ کاری عبث و بیهوده کردن . اقدام کردن بکاری از روی دیوانگی . (ناظم الاطباء: باد).
- باد پیمودن بر کسی ؛ او رابه وعده های دروغین و گفتار خوش میان تهی فریفتن .
- باد تنگ بسته ؛ اسب . (ناظم الاطباء: باد).
- باد جستن [ ج َ / ج ِ ت َ] ؛ مجازاً، خطری پیش آمدن . اشکالی ایجاد شدن :
چوفرمان خسرو نیاورد یاد
نگر تا سرانجام چون جست باد.

فردوسی (شاهنامه ج 2).


رجوع به ماده ٔ باد جستن شود.
- باد جنوب (جنوبی ) ؛ بعکس باد شمال است :
با باد جنوبی شوی جنوبی
با باد شمالی شوی شمالی .

ناصرخسرو.


- || بادیست مخالف مزاج آدمی چنانکه در کتب طبیه مذمت آن بسیار مسطور است . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ باد جنوب شود.
- باد چیزی در سر کسی شدن ؛ درطمع آن بودن : باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته . (تاریخ بیهقی ). یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده تا یک چندی از درگاه غایب باشد. (تاریخ بیهقی ).
- باد خزان ، باد خزانی ؛ باد مهرگان . بادی که بموسم خزان وزد: مقابل باد بهاری و باد نوروزی :
گرمای حزیران را، مر سردی دی را
مر باد بهاری را، مر باد خزان را.

ناصرخسرو.


چه خوش باغی است باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی .

نظامی .


رجوع به ماده ٔ باد مهرگان شود.
- باد خوردن ؛ تاب خوردن .
- || هوا خوردن (تداول ): چلچله شده باد میخورد،کف ...، رجوع به باد شود.
- باد دادن ؛ جامه ٔ پشمین و موئینه و جز آن را، هوا دادن تا از بیدخوردگی و تباهی محفوظ باشد.
- باد داشتن ؛ بهیچ شمردن . بچیزی نشمردن :
بیا تا این جهان را باد داریم
ز روز رفته هرگز یاد ناریم .

(ویس و رامین ).


رجوع به باد شمردن شود.
- باد دانستن ؛ بهیچ شمردن . بچیزی نشمردن :
جهان باد دان باده برگیر شاد
که اندر کفت باده بهتر ز باد.

اسدی .


- باد دبور، دبور ؛ باد پس پشت خلاف صبا. (منتهی الارب ). بادی که از جنوب غربی وزد. (ناظم الاطباء: باد). ادبار؛ در باد دبور درآمدن . دبر؛ باد دبور گردیدن هوا. (منتهی الارب ).
- باد در آستین انداختن ؛ مغرور شدن . بخود فریفته شدن . کبر کردن . رجوع به باد بآستین انداختن شود.
- باد در آستین کسی کردن ؛ کسی را غره ساختن . نظیر: هندوانه زیر بغل کسی دادن . پاشنه های کسی را کشیدن . (امثال و حکم دهخدا). او را بدروغ و بقصد فریب ستودن . پیزر بپالان اوگذاشتن .
- باد در انبان بودن ؛ با یافه و گزافه دل خوش داشتن :
گر بباد تو دهم خرمن خود بر باد
نبود فردا جز باد در انبانم .

ناصرخسرو (از امثال و حکم ).


حاصل و نتیجه بدست نداشتن .
- باد در چنگ داشتن (بچنگ آوردن ) ؛ بمحال و باطلی راضی بودن :
تو بر کار او گر درنگ آوری
مگرباد زآن پس بچنگ آوری .

فردوسی .


رجوع به «باد بدست داشتن » شود. (امثال و حکم دهخدا).
- باد در چنگ کسی ماندن ؛ زحمتش بهدر رفتن . رجوع به باد بدست ماندن و باد بچنگ کسی ماندن شود.
- باد در چنبر بستن ؛ امر محال را انجام دادن :
ای که گفتی باد در چنبر نبندد هیچ کس
بادپایش را ندیدستی مگر بر سر لگام ؟

قاآنی .


رجوع به باد بچنبر بستن ، و آب با غربال پیمودن شود.
- باد در دست داشتن ؛ تهی دست بودن . (ناظم الاطباء: باد).
- || گرفتن عنان اسب . (ناظم الاطباء:باد). رجوع به باد بدست داشتن شود. (امثال و حکم دهخدا).
- باد در (اندر) سر بودن ؛ متکبر بودن . غرور داشتن :
ای بباد هوس درافتاده
بادت اندر سر است یا باده ؟

سعدی (غزلیات ).


- باد در سر داشتن ؛ تکبر کردن . عجب ، کبر داشتن : و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ . (تاریخ بیهقی ).
- باد ... در سر... شدن ؛ طمع آن ورزیدن . غروری از... به دل کردن : احمد را گفت خوارزمشاه که بادی از حضرت وی در سر قاید شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). چون رسول بغزنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته . (تاریخ بیهقی ص 74). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است . (تاریخ بیهقی ). رجوع به باد گرفتن شود.
- باد در سر کردن ؛ متکبر شدن . غرور ورزیدن . تکبر کردن : او باد در سر کرده و خویشتن را نمی شناسد. (تاریخ بیهقی ). فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت : پسرت طاهر دیگرگونه شده است ، او باد در سر کرده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135).
نشاید بنی آدم خاک زاد
که در سر کند کبر و تندی ّ و باد.

سعدی (گلستان ).


- باد در سر گرفتن ؛ متکبر شدن . غرور ورزیدن :
از بنده وزارت نیاید که نگذارند، چه هر کسی بادی در سر گرفته است . (تاریخ بیهقی ).
- باد در قفس بودن :
نصیحت همه عالم چو باد در قفس است
بگوش مردم نادان و آب در غربال .

سعدی .


چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال .

انوری (از امثال و حکم دهخدا).


- باد در قفس کردن ؛ بعملی بیفایده مشغول شدن . آب در غربال کردن :
مگوی آنچه هرگز نگفته ست کس
بمردی مکن باد را در قفس .

فردوسی .


و رجوع به آب در غربال کردن شود.
- باد در (بر) کف ؛ بی چیز. تهی دست :
رسولان زآن تمنی درگذشتند
ز پیشش بادبر کف بازگشتند.

جامی .


رجوع به باد بدست داشتن شود.
- باد در کلاه افکندن ؛ معجب بودن . متکبر شدن :
نرگس و سوسن که افکندند بادی در کلاه
هر دو کورند و کبود امروز با عیبی تمام .

سلمان ساوجی .


رجوع به باد اندر بروت افکندن شود. (از امثال و حکم دهخدا).
- باد در مشت داشتن (بودن ) ؛ رنج و کوشش کسی هدررفتن :
شکسته شد ای نامور پشت تو
ازین پس بود باد در مشت تو.

فردوسی .


بگیرند گردنکشان پشت اوی
نماند بجز باد در مشت اوی .

فردوسی .


سپاه اندرآید پس و پشت من
نماند بجز باد در مشت من .

فردوسی .


رجوع به باد بدست داشتن و باد بمشت داشتن شود.
- باد در مشت ماندن ؛ رنج وکوشش هدر رفتن . تباه شدن :
همی گفت گودرز گر جای خویش
سپارم بدیشان [ ترکان ] نهم پای پیش
سپاه اندرآید پس پشت من
نماند بجز باد در مشت من .

فردوسی .


- باددست ؛ مسرف و فضول خرج :
کرم نتیجه ٔ جمعیتست ای طالب
چه سود خرمن گوهر که باددست نه ای ؟

طالب .


چمن بریزد سیم شکوفه و زر گل
که باددست چنین روز کم خورد غم مال .

رفیعالدین لنبانی (از مجموعه ٔ مترادفات ص 58).


از معانی اشعارفوق کرم و بذل و بخشش هم مستفاد میشود.
- باددستی ؛ اسراف . تبذیر :
باددستی از سخا مشمار. و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر. (مرزبان نامه ).
چون صدف دل را به هر دو دست می دارم نگاه
تا مباد از باددستی آید از چنگم بدر.

اثر (از مجموعه ٔ مترادفات ).


رجوع به «اسراف حرام است » در امثال و حکم دهخدا شود.
- باد دیو ؛ دم دیو. افسون شیطان :
اینهمه باد دیو بر خوابست
خواب را حکم نی مگر بمجاز.

رودکی .


- باد رنگین ؛ کنایه از خودستائی کردن . تفاخر به پدران کردن . رجوع به پنبه ٔ لحاف کهنه باد دادن شود :
باد رنگین است شعر و خاک رنگین است زر
تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار...
ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه مخر
خاک رنگین می ستان و باد رنگین می سپار.

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


- بادزدن آتش ؛ وزش هوا بر آتش دادن . آتش را بباد برافروختن .
- بادسار ؛متکبر. معجب . بانخوت . رجوع به بادسر شود.
- باد سبلت ؛ کنایه از نخوت و غرور مخصوص مردانست . قاسم انوار گوید :
در مصطفی گریز که دریای رحمت است
بگذار باد سبلت عاد و ثمود را.

(آنندراج : باد بروت و باد سبلت ).


- باد سحرگاهی ؛ بادی که در سحر وزد :
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحرگاهی و نم .

فرخی .


- بادسر ؛ متکبر. معجب . بانخوت . رجوع به بادسار شود :
بادسر خاکسار خواهد بود
بادخور خاکخوار خواهد بود.

اوحدی .


رجوع به «سبکسر سبکتر درآید» در امثال و حکم دهخدا شود.
- باد سرد ؛ آه سرد. ناامیدی . (ناظم الاطباء: باد). آه . حسرت .
- باد سرد بر کسی وزیدن ؛خطری برای او پیش آمدن :
نباید که بروی وزد باد سرد
مکوشید جز با کسی همنبرد.

فردوسی .


- باد سرد در آهن کسی دمیدن ؛ نصایح واندرز کسی در دیگری مفید نیفتادن :
درد دل با سنگدل گفتن چه سود
باد سردی میدمم در ۞ آهنت .

سعدی (خواتیم ).


- باد سلیمان ؛ باد (ریح ) که منسوب بسلیمان است بسبب تسخیر ریاح در دست او :
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان بچراغی رسید.

نظامی .


- || عظمت و بزرگواری . (ناظم الاطباء: باد).
- باد سموم ؛ باد گرم و ناموافق . (ناظم الاطباء: باد). آنکه مسموم کند. آنکه میراند.
- باد سنجیدن ؛ بیهوده گفتن . (ناظم الاطباء: باد).
- باد شدن ؛ جزء هوا شدن . ناپدید شدن . پریدن . (ناظم الاطباء: باد). هدر شدن . باطل شدن . هلاک شدن . باد گشتن . رجوع به باد گشتن شود.
- باد شُرطه ؛ باد موافق . (ناظم الاطباء: باد) :
کشتی شکستگانیم ۞ ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را.

حافظ.


- باد شمال ؛ بادی باشد که از جانب شمال وزد. هَیِر. شَمْل . جِرْبیاء. (منتهی الارب ) :
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوی من چو زی کوه باد شمال .

ناصرخسرو.


بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا.

ناصرخسرو.


ببالید روز و درازی گرفت
شب تیره گون زودیازی گرفت
قوی یال شد روز فرسوده زآن
که باد شمال است پیوند جان .

ادیب پیشاوری .


- باد شمردن ؛ بهیچ شمردن . بچیزی نشمردن . رجوع به «باد داشتن » شود.
- باد صبا ؛ باد مشرقی . باد شمال شرقی و نسیم بامدادی . (ناظم الاطباء: باد). قبول ، بدانجهت که ضد دبور است . (منتهی الارب ) :
بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا.

ناصرخسرو.


بُاردیبهشت باد صبا کوه و دشت را
بر زخمهای باد مه دی دوا شده ست .

ناصرخسرو.


رجوع به صبا شود.
- بادصرصر ؛ به کنایه ، عظیم بشتاب . بتندی . سخت تندو شکننده . بسرعت :
باد صرصر کو درختان میکند
با گیاه پست احسان میکند.

مولوی .


- باد عیسی ، باد مسیح ؛ دم عیسی . (ناظم الاطباء: باد). رجوع به باد مسیح شود.
- باد فرنگ ؛ حُمْره . (ناظم الاطباء: باد).
- باد فروردین ؛ باد جنوب غربی . (ناظم الاطباء: باد).
- بادِ کار، باد ردیف کار ؛ در اصطلاح بنایان ، خط مستقیم افقی کنار بنائی . توازی . موازات : یکباد، همباد؛ هم طراز. برابر. برابر یکدیگر.
- باد کردن ؛ دمیدن . (ناظم الاطباء: باد).
- || ورم کردن . آماس کردن .
- || تکبر و غرور کردن . فیس کردن .
- || تند و تیز کردن :
بگفت این و پس بارگی باد کرد
سبک دست زی گرز فولاد کرد.

اسدی (از فرهنگ نظام ).


- باد کردن چشم ؛ غرور و نخوت . (مجموعه ٔ مترادفات ص 256).
- باد کژ ؛ بادی که بتازی نکبا خوانند. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به نکبا شود.
- باد کسی بنشستن ؛ از کبر و غرور و غرگی بازآمدن : و سخن امیر همه با وی [ بوسهل زوزنی ] می بود و باد طاهر [ دبیر ] و از آن ِ دیگران همه بنشست . (تاریخ بیهقی ).
- باد کسی را خواباندن ؛ وی را از غرور و تکبر فرود آوردن .
- باد کشیدن چیزی ؛ بعلت نفوذ هوا فاسد گشتن آن : روغن یا پنیر بادکشیده .
- باد کنُجی ؛ قولنج . (ناظم الاطباء: باد).
- باد گرفتن ؛ باد در سر گرفتن . باد در سر کردن . متکبر شدن . غرور یافتن :
من از تو نه ترسم نه جنگ آورم
نه بر سان تو باد گیرد سرم .

فردوسی .


بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هولتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149).
- باد گشتن ؛ هبا، هدر، باطل شدن . هلاک شدن :
بدو گفت یزدان که آن درگذشت
گذشته سخنها همه باد گشت .

فردوسی .


که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
همه رنج ما باد گردد بدشت .

فردوسی .


سیاوش بگفتار او سربداد
چو او باد گشت این شود نیز باد.

فردوسی .


و رجوع به باد شدن شود.
- باد گُند ؛ باد فتق . (ناظم الاطباء:باد).
- باد گیسو ؛ نخوت و تکبر و عظمت . (ناظم الاطباء: باد). کنایه از نخوت و غرور مخصوص زنانست . (آنندراج : باد بروت و باد سبلت ).
- بادمجرا ؛ محلی که باد از آن گذرد. کنایه از آستین مریم :
بمهد راستین و حامل بکر
بدست و آستین بادمجرا.

خاقانی .


- باد مخالف ؛ بادی که مخالف جهت حرکت کشتی و قایق وزد : اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتیها را بکنار لشکرگاه شهر براز افکند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104). ضد باد موافق .
- باد مسیح ، باد عیسی ؛ دم عیسی . (ناظم الاطباء: باد). رجوع به باد عیسی و باد مسیحا شود.
- باد مسیحا ؛ نفحه ٔ مسیح . دم عیسی :
شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش .

نظامی .


رجوع به باد عیسی و باد مسیح شود.
- بادمشرقی ؛ آنکه از جانب مشرق وزد و آنرا صبا و برین نیز گویند. خُضاخِض . (منتهی الارب ).
- باد مغربی ؛ آنکه از جانب مغرب وزد و آنرا دبور نیز گویند.
- باد مقابل ؛ موافق :
باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برسانَدْش ، اگرچه دیر، بساحل ...

ناصرخسرو.


- باد موافق ؛ بادی که موافق جهت کشتی و قایق وزد. مقابل باد مخالف .
- باد مهرگان ؛ باد خزان . بادخزانی :
فردا که بر من و تو وزدباد مهرگان
آنگه شودپدید که نامرد و مرد کیست .

ناصرخسرو.


رجوع به ماده ٔ باد خزان شود.
- بادِ ... نشستن ؛ از اندیشه ٔ آن منصرف شدن . طمع آنرا از دل بیرون کردن . از غرور آن دل پرداختن : آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه ٔ بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). هر کسی نسختی کرد [ دبیرانی که از عراق آورده بودند و بروی بونصر میکشیدند ] و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت ... تا باد حاسدان بیکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی ص 71).
- باد نوروز ؛ نام نوائی از موسیقی . (ناظم الاطباء: باد).
- || بادی که بموسم نوروز وزد :
ز بس نارنج و نار مجلس افروز
شده در حقه بازی باد نوروز.
- باد نوروزی ؛ بادی که بموسم نوروز وزد. مقابل باد خزانی :
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان .

فرخی (از امثال و حکم دهخدا).


- باد وزیدن ؛ برخاستن باد.
- بادی در میانه جستن ؛ زمان کوتاه بین دو کار فاصله شدن : و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد.(تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا).
- باد یمانی ؛ باد منسوب به یمن ، اشاره بحدیث : انی اشم رائحة الرحمن من جانب الیمن (اشاره به اویس قرنی ) :
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست .

حافظ.


- بباد آمدن ؛ با باد پدید آمدن . از هیچ پیدا شدن :
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم بازپس .

نظامی .


- بباد آوردن ؛ بیهوده شمردن . بچیزی نشمردن . باطل دانستن . بی ارزش داشتن . باطل ، خراب کردن .
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کارزار
که خون برادر [ چوبینه ] بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد.

فردوسی .


اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری .

اسدی .


- بباد دادن ؛ بباد عرضه کردن تا ببرد. در معرض باد افشاندن تا باد ببرد: بر باد دادن گندم و جز آن ، با آلتی چوبین بنام شانه یا پنجه . برافشاندن گندم کوبیده و جز آن در معرض باد تا کاه آن از دانه جدا شود.
- بباد دادن (بر باد دادن ) مال ، ثروت ، آبرو، نام ، دل ، جان ، دودمان ، تخت ، پادشاهی را ؛ تلف کردن آن . بمجاز، بیهوده تلف کردن . باسراف تباه کردن . بکشتن دادن . نیست و نابود کردن . محو ساختن . تلف کردن . از دست دادن . هبا، هدر دادن (کردن ). ضایع کردن :
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهی بباد.

فردوسی .


همی داد خواهند تختت بباد
بدان تانباشی بگیتی تو شاد.

فردوسی .


همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه بباد.

فردوسی .


چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد.

فرخی .


و گفت خداوند را بباید دانست که این پیری سه چهار که اینجا مانده اند از هزار جوان بهترند... ایشان را زودزود بباد نباید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 332). خداوند بگفتار بدگویان وی رابباد ندهد که چنو دیگر ندارد. (تاریخ بیهقی ). گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321).
بسا کس که داد از طمع جان بباد.

اسدی .


عمر پیری چو جوانی مده ای پور بباد
تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز.

ناصرخسرو.


بچندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خودرا بباد.

نظامی .


تنم بپوسد و خاکم بباد داده شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست .

سعدی (بدایع).


باده کم خور خرد بباد مده
خویش را باد او بیاد مده .

اوحدی .


اگرچه خرمن عمرم غم تو داد بباد
بخاکپای عزیزت که عهد نشکستم .

حافظ.


- بباد دادن سر (بر باد دادن سر) ؛ خود را بکشتن دادن :
نگر تا سیاوش ز افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد.

فردوسی .


...که هر کو نبیذ جوانی چشید
بگیتی بجز خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد.

فردوسی .


دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361).
سر دهد بر باد وز پای اندرآید زین سپس
هرکه پای از خط خود بیرون و درد سر دهد.

معزی .


رجوع به سر بباددادن در همین ماده شود.
- بباد رفتن ؛ بی نتیجه تباه شدن ، هلاک شدن . بباطل صرف شدن . بیهوده تلف شدن . نیست و نابود گشتن . فانی شدن . معدوم شدن :
اگر خلافی رفت اندر این سخن بادا
بباد رفته ثواب نماز و روزه ٔ من .

سوزنی .


نه خود سریر سلیمان بباد رفته ۞ و بس
که هر کجا که سریریست میرودبر باد.

سعدی .


ای دل به هرزه ، دانش و عمرت بباد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی .

حافظ.


- بباد رفتن سر؛ بکشتن رفتن . نیست شدن : روزی اندر پایت افتم ور ببادم میرود سر
کآنکه در پای تو میرد جان بشیرینی سپارد.

سعدی (طیبات ).


- بباد شدن ؛تباه شدن . هلاک گشتن . مردن . بیحاصل بودن . بر باد رفتن : بباد شدن ؛ الضیعه و الضیاع . (تاج المصادر بیهقی ) :
یکی ترک تیری بر او [ شیدسپ ] بر گشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد.

دقیقی .


ز شاهان نبد زنده کس جز قباد
شد آن لشکر و پادشاهی بباد.

فردوسی .


بیاورده آن رنجها شد بباد
کجا خیزد از کار بیداد داد.

فردوسی .


آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی ). گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی ... (تاریخ بیهقی ). رجوع به بر باد (بباد) رفتن شود.
- بباد فحش ،استهزاء، نقادی ، ملامت گرفتن کسی را ؛ ناسزا واستهزاء... بسیار گفتن او را. دشنام و فحش بسیار گفتن . ملامت بسیار کردن .
- بباد فنا دادن ؛ نیست و نابود کردن .
- بباد فنا رفتن ؛ نیست و نابود شدن .
- ببادکتک گرفتن ؛ بسیار زدن . تنبیه کردن .
- بخواهش باد را گرفتن ؛ باد را التماس و تمنی تصرف کردن (از محالات ) :
بخواهش باد را نتوان گرفتن .

(ویس و رامین ).


- بر باد چیزی نوشتن ؛ کار عبث و بیهوده کردن :
چرا خیره بر باد چیزی نوشت
که بار آورد رنج و گفتار زشت .

فردوسی .


- بر باد دادن ؛ محو کردن . از بین بردن . نابود کردن :
چو بر باد دادند گنج مرا
نبد حاصلی سی وپنج مرا.

فردوسی .


گر بیارند وبسوزند و دهندت بر باد
توبه نسک تکژی ۞ نان ندهی باب ترا.

لبیبی .


وقف رشیدی رابر باد داد
داد بهر شهری و هر رهگذر.

سوزنی .


قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد.

نظامی .


بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرده زر در زمین
ز خاکش برآورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی در آنجا نهاد ۞ .

سعدی (بوستان ).


چون زهره ٔ شیران بدرد نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی بفسوس .

سعدی (صاحبیه ).


بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهد روی .

سعدی (خواتیم ).


زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم .

حافظ.


احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش گل فروخوان تا زر نهان ندارد.

حافظ.


- بر باد رفتن ؛ سوار باد شدن چنانکه سلیمان :
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام .

سعدی (بوستان ).


- بر باد (بباد) رفتن ؛ بی نتیجه تباه شدن ، هلاک شدن . بباطل صرف شدن . بیهوده تلف شدن . نیست و نابود گشتن . فانی شدن :
ز بس گنج کآن روز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت .

نظامی .


بآخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت .

سعدی .


بیا ای که عمرت بهفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت ؟

سعدی (بوستان ).


- بر باد رفتن سر ؛ هلاک شدن . نابود گشتن :
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم درین سفر بر باد.

سعدی (طیبات ).


- بر باد شدن ؛ نابود شدن . هلاک گشتن . مرادف بر باد رفتن :
از آن باد بر باد شد رخت باغ
فرومرد بر دست گلها چراغ .

نظامی .


رجوع به بر باد رفتن شود.
- بر باد کسی بازو زدن ؛ بال و پر زدن باتکاء وی :
قاز ار بازو زند بر باد عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.

سوزنی .


- بهر بادی از جای جنبیدن ؛ بهر علتی کوچک بجنبش افتادن :
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یک یک بپاسخ زبان
که ما همگنان آن به بینیم رای ۞
که هر باد را تو نجنبی ز جای .

فردوسی .


- پرباد شدن سبلت ؛ متکبر و مغرور شدن :
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شد پرباد آخر سبلتت ؟

مولوی .


- پشت کسی باد خوردن ؛ تنبل و بیکاره شدن . باد به پشت کسی خوردن .
- تندباد ؛ باد سریع :
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است و هوس تندباد.

سعدی (بوستان ).


بهیچ باغ نبودی درخت مانندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش .

سعدی .


- جَستن باد کسی (قومی ) ؛ مساعد بودن بخت و پیش آمدها با او(آنان ) :
بیک رزم اگر باد ایشان بجست
نشاید چنین کردن اندیشه پست .

فردوسی .


- || ذلیل و زبون گشتن .
- خانه ٔ باد ؛ کنایه از برج میزان است که بعقیده ٔ منجمان از بروج هوایی (بادی ) است :
سنبله ٔچرخ را خرمن شادی بسوخت
کآتش خورشید کرد خانه ٔ باد اختیار.

خاقانی .


- درنگنجیدن باد ؛ نظیر باد به درز چیزی نرفتن (در تداول عامه نیز مستعمل است ). سخت بهم پیوسته بودن :
چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر
بیکدگر بردوزم که درنگنجد باد.

سوزنی .


- دست بباد ؛ مبذّر. متلف .
- دیوباد ؛ گردباد باشد. نَوجة. (منتهی الارب ) :
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیوباد.

نظامی .


معلق زن ازرقص چون دیوباد.

نظامی .


بگردندگی کنیتش دیوباد.

نظامی .


- راز به باد هوا نگفتن ؛سخت پوشیده داشتن آن :
هم آنکس که بودی هم آواز اوی
نگفتی به باد هوا، راز اوی .

فردوسی .


- سر از باد پرداخته کردن ؛ کنایه از ترک غرور کردن . غرور از سر برون کردن :
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.

فردوسی .


- راه نبردن باد بجائی ؛ سخت مستحکم بودن آن :
نبردی بر آن باره بر باد راه .

فردوسی .


رجوع به نجنبیدن باد گرد جائی شود.
- سر به باد دادن ؛ خود را نیست و نابود کردن : دیو راه یافت بدین جوان کارنادیده تا سر به باد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). رجوع به بباد دادن سر در همین ماده شود.
- سر پر باد بودن ، سر پر از باد بودن ؛ تکبر داشتن . متکبر بودن . مغرور بودن :
از آن کار گشتاسپ ناشاد بود
که لهراسپ را سر پر از باد بود.

فردوسی .


- سر پرباد کردن ؛ ایجاد غرور و نخوت کردن :
سر ماه نو لشکر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد.

فردوسی .


- || خوشحال کردن ؛ دلشاد کردن :
بدینارشان یکسر آباد کرد [ سپاه را ]
سر نامداران پر از باد کرد.

فردوسی .


- سر پر ز باد ؛ سرِ مغرور و متکبر :
برادرْش مرده بزین در نهاد
دلی پرز کینه سری پر ز باد.

فردوسی .


- گردباد ؛ بادی که در حال وزیدن دور میزند. (فرهنگ نظام : باد). دیوباد. نوجه .
- لنج پرباد کردن ؛ تکبر نمودن :
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی ، نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی (از حاشیه ٔ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی ).
- نجنبیدن باد گرد چیزی ؛ سخت مستحکم بودن آن :
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد.

فردوسی .


رجوع به «راه نبردن باد به جایی » شود.
- امثال :
باد اگرچه خوش آمد و دلکش ۞
از حدث بگذرد نیاید خوش . ۞

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


باد باران آورد بازیچه جنگ
مرد مهمان آورد نامرد ننگ .

؟


شوخی نتیجه ٔ نیکو ندهد. رجوع به «شوخی شوخی آخرش ...» در امثال و حکم دهخدا شود.
باد پیمودآنکس که آسمان پیمود ؛ کسی که جز بکارهای اطراف و محیط خود توجه داشته باشد کار لغو کرده است :
مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد
ز عمردوستی امید من بر آن افزود
خدای داند من دل بر او نمی بندم
که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود.

مسعودسعد (از امثال و حکم دهخدا).


باد در چنبر نبندد هیچ کس ؛ امر محال را کس نتواند انجام دهد :
ای که گفتی باد در چنبر نبندد هیچ کس
بادپایش را ندیدستی مگر بر سر لگام ؟

قاآنی .


رجوع به آب به چنبر بستن در امثال و حکم دهخدا شود.
باددستی از سخامشمار؛ اسراف و تبذیر جز سخا باشد : و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر. (مرزبان نامه ). رجوع به «اسراف حرام است » در امثال و حکم دهخدا شود.
بادسر خاکسار خواهد بود
بادخور خاکخوار خواهد بود.

اوحدی .


متکبر و مغرور خوار و خفیف باشد. رجوع به «سبکسر سبکتر درآید» در امثال و حکم دهخدا شود.
باد شمال است پیوند جان ؛ چون نسیمی فرح بخش است نیرو دهد و جان بخشد :
چو خورشید ره بر دوپیکر کشید
شب از ناف تا پای دامن درید
ببالید روز و درازی گرفت
شب تیره گون زودیازی گرفت
قوی یال شد روز فرسوده زآن
که باد شمال است پیوند جان .

ادیب پیشاوری (از امثال و حکم دهخدا).


باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد ؛ نیروی خرد و ناچیز با نیروی بیشتر و قویتر برابری نتواند کرد.
زلف کآن از رعشه جنبدپای بند دل نگردد.

سیف اسفرنگ (از امثال و حکم دهخدا).


باد نوروزی پیدا بود از باد خزان
سخن راست توان دانست از لفظ دورغ .

فرخی (از امثال و حکم دهخدا).


ندانند درمان آنرا به بند
اگر بد نخواهی تو منیوش پند.

فردوسی .


بر این داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون .

فردوسی .


اختلافات خانگی را درمان نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا).
بهر طرف که باد آید بادش میدهد ؛ منافع شخص هر جانب که تأمین گردد بدان سوی شتابد.
هر کجا باد آنجا بر باد ؛ باد خرابی و نیستی آورد. (امثال و حکم دهخدا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
باد. (فعل دعایی ) مخفف بواد (فعل بودن با الف دعا). کلمه ای است که در نفرین و آفرین بکار برند، مؤلف آنندراج آرد: کلمه ای است که در محل د...
باد. [ بادد ] (ع اِ) اندرون ران . (مهذب الاسماء). اصل الفخذ. بیخ ران . درون ران . ومنه حدیث ابن الزبیر: انه کان حسن الباد اذا رکب ، و هما با...
باد. (پسوند) مزید مؤخر امکنه : زیرباد. برباد. مجیرباد. دین باد. زیادباد. سایرباد. ابرقان باد. || مزید مؤخر اسماء و آن همان بد (پهلوی پت ) است : آ...
باد. (اِخ ) دهکده ای است از اصفهان و بعضی گویند از قرای گلپایگانست . (مرآت البلدان ج 1 ص 150). رجوع به باذ شود.
باد. (اِخ ) نام قصبه ای است مرکز دهستان بادرود بخش نطنز شهرستان کاشان در 27هزارگزی شمال خاوری نطنز و 24هزارگزی خاور پل هنجن و راه شوسه ...
باد. (اِخ ) قریه ای سر راه بلخ : ... و در اواخر ماه مذکور بقریه ٔ باد رسیدند در آن موضع بآداب و سنن عید فطر پرداختند. (حبیب السیر چ خیام ج 4...
باد. (اِخ ) (چشمه ٔ...) صاحب مرآت البلدان آرد: در جبالبارز کرمان چشمه ای است که از او بخار متعفن خارج شود و آن چشمه را چشمه ٔ باد مینامند. حی...
باد. [ دِن ْ ] (ع ص ) بیابان نشین . رجوع به بادی شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
باد. باشَد اَندَر سَرِ ما خیالِ عِشقَت هر روز که باد دَر فُزون باد حافظ شَراب و عِیش نَهان چیست کارِ بی‌بُنیاد زَدیم بَر صَفِ رِندان و هرچه بادا باد ح...
« قبلی صفحه ۱ از ۲۳ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.