اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باده

نویسه گردانی: BADH
باده . [ دَ / دِ ] (اِ) ۞ شراب ، چه باد غرور در سر می آورد. (رشیدی ). شراب ،چه باد بمعنی غرور آمده و هاء نسبت است . (غیاث ). شراب . (ناظم الاطباء). بمعنی مسکری است که از انگور تازه بگیرند و در عربی خمر گویند. (شعوری ج 1 ورق 190).شراب و می را گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). لفظ باد را هاء نسبت و مشابهت افزوده بنابر لطافت او را تشبیه بباد کرده اند ۞ :
باده را باد نام کرد استاد
زآنکه آبی بود لطیف چو باد.
ادیب صابر گفته :
ز باد نام نهادندباده را یعنی
چو باد صبح دمیدن گرفت باده بخواه .

(از انجمن آرا).


|| شرابی که خام از خم برآورده استعمال نمایند و بر عرق نیز اطلاق کنند و این منسوب بباد است چه باد غرور را گویند و خوردن شراب نیز غرور می آورد ۞ . (غیاث از بهار عجم ). شراب که همچنان از خم برآورده استعمال نمایند و این مقابل عرق است که جز بر کشیده اطلاق نکنند و شرابی که یکباره کشیده باشند آنرا می یک آتشه و آنچه باز در قرع و انبیق انداخته کشند می دوآتشه گویند. یک آتشه و دوآتشه کردن در هندوستان رواج دارد و در ولایت نیست مگر شراب قندی که آنرا شراب شکری هم خوانند پس می بمعنی شراب انگوری چنانکه صاحب فرهنگان نوشته اند درست نباشد بهر تقدیر معنی ترکیبی آن منسوب بباد است زیرا که خوردنش اکثر باد غرور در سر می آرد. ۞ (از آنندراج ). مَی . (ناظم الاطباء). مُل . نبید. آب انگور. خَمر. مُدام . مدامه . عُقار. اسفند [ اِ ف َ / ف ِ ] . خَندَریس . قَهوَه . بُکماز. راح . چرخی . اَویژَه . بُلبُلی . طِلا. وَطَلَه ، می خوش مزه . شَمول . راهِنَه . رَحیق . رَهیق . قَرقَف . (منتهی الارب ). شمله . دختر تاک . دختر رز. دخت خم . دختر خم . نوشدارو. شاهدارو. عیسی نه ماهه . تریاق . (جوهری ). چراغ مغان . خاتون خم . پردگی رز. عیسی هر درد. اشک تلخ . انوشه . عیسی عِنبی . صَهبا. (منتهی الارب ). بنت العِنب . ابوالمهنا. بنت الکَرم . ماءالعِنب . (لغت نامه ). ابومطرب . ابوالسمح . مُجاج العِنَب . رَأف . سُلافَه . سُلاف . سَویق . (منتهی الارب ).بِتع. بِتَع. نبیذ. جِریال . جِریالَه . (منتهی الارب ). از صفات او: روشن . حوصله پرداز. عقل سوز. مردآزمای . مردافکن . طاقت گداز. خام شوخ . پرزور. پیر کهنه . جوان .(آنندراج ) :
بد ناخوریم باده که مستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم .

رودکی .


بآواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام .

فردوسی .


ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من .

منوچهری .


ای باده خدایت بمن ارزانی دارد
کز تست همه راحت و روح بدن من .

منوچهری .


نمودند قهر و فزودند کام
گزیدند باده گرفتند جام .

اسدی .


رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار.

مسعودسعد.


من از باده گویم تو از توبه گوئی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم .

خاقانی .


حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار
سرم کدو چه کنی یک کدوی باده بیار.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620).


بباده دست میالای کآنهمه خونی است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور.

ظهیر فاریابی .


پشه بگریزد ز باد بادها
پس چه داند پشه ذوق باده ها؟

مولوی (مثنوی ).


قلزم توحید ندارد کنار
باده ٔ تحقیق ندارد خمار.

خواجو.


|| بمعنی پیاله ٔ شراب خوردن هم می آید. (غیاث ). دو باده و سه باده یعنی دو بار باده و سه بار باده که معنی دو پیاله و سه پیاله لازم است و در فرهنگ بمعنی پیاله نیز گفته و گمان برده که دو باده و سه باده بمعنی دو پیاله و سه پیاله است و دور نیست چنانکه کاس در لغت عرب بمعنی شراب آمده و در اصل بمعنی کاسه است ، باده نیز در لغت فرس بمعنی پیاله تواند بود. (رشیدی ). پیاله ٔ شراب . (جهانگیری ). بمجاز پیاله ٔ شراب را گویندمثل کاس در لغت عرب که بمعنی کاسه است و بر شراب اطلاق کنند از قبیل تسمیة المحل باسم الحال . (آنندراج ).جام شراب و کاسه و ساغر و پیاله . (ناظم الاطباء) :
یکره بدو باده دست کوته کن
این عقل درازقداحمق را.

سنایی (از جهانگیری ).


گاه خوردن دو باده کمتر نوش
تا نیاید بدست رفتن دوش .

اوحدی (از جهانگیری ).


- باده ٔ انگور ؛ شرابی که از انگور بدست آرند. (از آنندراج ).
- باده با پنبه چیدن ؛ کنایه از تنگی و قلت شراب ، ملا قاسم مشهدی گوید :
بس که اسباب نشاط ما [به ؟] ۞ تنگ افتاده است
میتوان با پنبه چید از شیشه ٔ ما باده را.

(آنندراج ).


- باده ٔ پخته ؛ شراب مثلث یا شرابی که از جوشاندن ، دو ثلثش بخار شده و یک ثلث باقی مانده باشد. معرب آن میفختج است . رجوع به سیکی شود :
باده ٔ پخته حلالست بنزد تو
گر تو بر مذهب بویوسف نعمانی .

ناصرخسرو.


- باده تا بسر کشیدن ؛ شراب به افراط خوردن . میرمعزی گفته :
ای صنم تیره زلف باده ٔ روشن بیار
وی پسر ماه روی باده بکش تا بسر.

(از آنندراج ).


- باده ٔ جوان ؛ شراب نورسیده . مقابل باده ٔ پیر که شراب کهن است . میرمعزی :
چه باک از آنکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مغنی خوش است و باده جوان .
و له :
آنکه در پیرانه سر دارد جوانی آرزو
باده ٔ پیرش ز ساقی ّ جوان باید کشید.

(از آنندراج ).


- باده ٔ خام ؛ در برابر باده ٔ پخته است که در یکی از چهار مذهب سنی حلال بوده است :
دو روز و دو شب باده ٔخام خورد
بر ماه رویانش آرام کرد.

فردوسی .


- باده ٔ خسروان ؛ شراب ناب . شرابی که سلاطین و بزرگان نوشند :
یکی جام پرباده ٔخسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن .

فردوسی .


- امثال :
باده از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی
با علی در بیعت آئی زهر پاشی بر حسن

سنایی (از امثال و حکم دهخدا).


باده ٔ تحقیق ندارد خمار .

خواجو (از امثال و حکم دهخدا).


باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند.

(از امثال و حکم دهخدا).


باده خوردن و سنگ بجام انداختن .

(از امثال و حکم دهخدا).


باده نی در هر سری شر میکند
آنچنان را آنچنانتر میکند.

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند .

؟ (امثال و حکم دهخدا).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
باده . [ دَ / دِ ] (اِ) چوبدستی .- کُردباده ؛ چماق کردان . باهوی کردها : کسی باید آنگه که تو باده خوری که آرد سوی مرز تو کردباده . سوزنی .رج...
باده . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سگوند بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد. در 19هزارگزی باختر زاغه و 6هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ خرم آباد به بر...
باده . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد. در 30هزارگزی شمال خاوری بروجرد بکنار راه مالرو پیری در، به بیدکلمه در جلگه ...
باده . [ ] (اِخ ) بادای ۞ . نام کودکی از ملازمان اونک خان که موجب نجات چنگیزخان از مرگ حتمی شد. رجوع به جهانگشای جوینی چ 1329 هَ . ...
باده ده . [ دَ / دِ دِه ْ ] (نف مرکب ) می دهنده . شراب دهنده . می گسار. ساقی : پرستنده ٔ باده راپیش خواندبچربی فراوان سخنها براندبدو گفت کامشب ...
باده کش . [ دَ / دِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) باده خوار.باده پیما. می گسار. می خورنده . شراب خوار : شه اگر باده کشان را همه بر دار زندگذر عارف و عام...
باده کی . [ دَ ] (اِخ ) تیره ای از ایل نفراز ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
باده کی . [ دَ ] (اِخ ) قریه ای است به شش فرسنگی در جانب شمال اسپاس . (فارسنامه ٔ ناصری ).
تب باده . [ ت َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) تب لرزه بود از برآمدن سپرز بزرگ . (صحاح الفرس ). تب لرزه ای که بسبب ظاهرشدن و برآمدن سپرز بهم رسیده باشد...
غم باده . [ غ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) بیماریی بود که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود. (برهان قاطع). ظاهراً همان غم باد است . رجوع به غم باد شود....
« قبلی صفحه ۱ از ۸ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.