اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باره

نویسه گردانی: BARH
باره . [ رَ / رِ ] (اِ) اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان ) ۞ . اسب که بارگی نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء) (معیار جمالی ). اسب . (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 435) (انجمن آرا) (صحاح الفرس ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ) :
شبی دیرباز و بیابان دراز
نیازم بدان باره ٔ راهبر.

دقیقی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ).


ای زین خوب ، زینی یاتخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی .

دقیقی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 223).


یکی باره ای برنشسته [ شیدسپ ] چو نیل
بتک همچو آهو بتن همچو پیل .

دقیقی .


یکی باره پیشش ببالای او
کمندی فروهشته تا پای او.
فردوسی (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 435).
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی باره و رهنمون آمدی .

فردوسی .


ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا باره ٔ رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی ؟

فردوسی .


چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ .

فرخی .


فرود آمد از باره ٔ پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.

فرخی .


ندانم که باد است یا آتش است
بزیر تو آن باره ٔ پیلتن .

فرخی .


چو بدره مهرکند مهر اوست للشعرا
چو باره داغ کند داغ اوست للزوار.

عنصری (از انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ).


بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر باره ٔ تند تنگ .

عنصری .


براه اندر نه خسبی نه نشینی
به پشت باره ویرو را ببینی .

(ویس و رامین ).


پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ .

اسدی .


برانگیخت آن باره ٔ آتشی
بکف آهنین نیزه ٔ سی رشی .

اسدی (گرشاسب نامه ).


روزی که ملک جستی چرخ فلک ترا
از فتح تیغ کرد و ز اقبال باره کرد.

مسعودسعد.


تا باره ٔ تو برزمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد.

مسعودسعد.


تو رستمی و باره ٔ تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست .

مسعودسعد.


برباره ٔ چون گردون رانده همه شب چون مه
کرده چو بنات النعش آن لشکر چون پروین .

مسعودسعد.


آباد برآن باره ٔ میمون همایون
خوش گام چو یحموم ره انجام چو دلدل .

عبدالواسع جبلی .


زهره چون بهرام چوبین باره ٔچوبین بزیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته .

خاقانی


باره ٔ بخت ترا باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم ترا باد نگونسار زین .

خاقانی .


|| اسب تیزرو. (آنندراج ). اسب تیزرفتار. (غیاث ). اسب نیک . (اوبهی ). || کره ٔ سواری . رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
باره . [ رَ /رِ ] (اِ) دیوار و حصار قلعه و شهر را گویند. (برهان ) ۞ (انجمن آرا). بارو باشد. (معیار جمالی ). دیوار حصار که آنرا بارو نیز گویند بتا...
باره . [ رَ / رِ ] (اِ) کرّت و مرتبت و نوبت . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (آنندراج ) (جهانگیری ). نوبت و مرتبه...
باره . [ رَ / رِ ] (پسوند) بصورت پسوند در ترکیب با کلمات به معنی دوست دارنده و حریص آید. غلام باره ؛ یعنی پسردوست . بمعنی دوست هم آمده ۞...
باره . [ رَ / رِ ] (اِ) طرز و روش و قاعده و قانون باشد. (برهان ). قاعده . (دِمزن ) (غیاث ). طرز و روش . (انجمن آرا) (جهانگیری ). بمعنی روش آمده ...
باره . [ رَ ] (معرب ، اِ) معرب پاره بمعنی قطعه یا تکه و آن قطعه ای ازمسکوکات است مساوی پنج هشتم قرش . (اقرب الموارد).
باره . [رَ ] (اِخ ) اقلیمی است از اعمال جزیرةالخضراء در اندلس که در آن کوههای بلند است و در میان مردم آن فتنه ها و آشوبهایی در قدیم و جدی...
به معنی پاره میباشد.برای کسانی که بجای کیبورد فارسی کیبورد عربی دارن
زن باره. مردی را گویند که به زن بارگی مشهور است. خانم باز. دُن ژوان.
یک باره . [ ی َ / ی ِ رَ / رِ ] (ق مرکب ) منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه . (یادداشت مؤلف ). یک بار : به جولان و خرامیدن درآمد باد نو...
شب باره . [ ش َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) مرکب از شب و باره . مجازاً، یعنی شب دوست . (از برهان قاطع). معنی لفظ شب دوست است . (از فرهنگ نظام ) (از آن...
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.