اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باریک

نویسه گردانی: BARYK
باریک . (ص ) نازک و لطیف چون کمر و لب . بارک مخفف آنست . (آنندراج ). نازک . (ارمغان آصفی ). میرحسن دهلوی گوید :
لب باریک تو زیر خط شبگون دیدم
چو هلالی که شبانگاه برون می آید.

(آنندراج ).


هر چیز دراز و گرد و کم قطر مقابل کلفت و نافذ. نازک . (ناظم الاطباء). نازک و لطیف و ظریف . (دِمزن ). هضم . (دهار) (ترجمان القرآن ). ضد ستبر. مقابل پهن . هر چیزی که از جانب طول لاغر باشد: انگشتان باریک :
چو سی روز گردش بپیمایدا [ ماه ]
دو روز و دو شب روی ننمایدا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.

فردوسی .


جهان از شب تیره تاریکتر
دلی باید از موی باریکتر.

فردوسی .


بود [ ماه ] هر شبانگاه باریکتر
بخورشید تابنده نزدیکتر.

فردوسی .


ز سر تا بپایش ببوسید [ مار ] سخت
شد از پیش او سوی بروردرخت
چو آن اژدها شورش او بدید
بدان شاخ باریک شد ناپدید.

فردوسی .


نماند از رشته ٔ جانم بجز یکتار خون آلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد.

خاقانی .


ماه نو دیدی لبت بین رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.

خاقانی .


بر لب باریک جام عاشق لب دوخته
بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته .

خاقانی .


|| دقیق . (ناظم الاطباء). || فکر و رای و سخن باریک . دقیق در معنی . لطیف . باارزش :
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش .

فردوسی .


فرستادم اینک بنزدیک تو
نپیچید از رأی باریک تو.

فردوسی .


ور ایدونکه رازیست نزدیک تو
که روشن کند رای باریک تو.

فردوسی .


ترا گفتم این چرب گفتار من
روان و دل و رای هشیار من
سخن دارد از موی باریکتر
ترا دل ز آهن نه تاریک تر.

فردوسی .


زیراک باریک دانستن و قصد تحقیق کردن اندر آن دراز شود. (التفهیم ص 227 و 532). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشه ٔ باریک . (تاریخ بیهقی ). قوه ٔ پادشاهان اندیشه ٔ باریک و درازی است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
رأی باریک اوست قائد حلم
که سماک از سنان درآویزد.

خاقانی .


جواهربخش فکرتهای باریک
بروزآرنده ٔ شبهای تاریک .

نظامی .


زان سبب شد مرا سخن باریک
کز میان تو هر زمان گفتم .

عطار.


بمراثی و هجا نیز گرایش نکند
بر دل افشاندنم از فکرت باریک قبس .

ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 435).


المداقه ؛ با کسی کار باریک فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). || در پارچه ، نازک . لطیف . ظریف : که قطر کم دارد. حریر باریک یعنی تنک . سِب ؛ جامه ٔ باریک . (السامی فی الاسامی ) : دبیقی جامه ای است باریک که از مصر آرند. (حدود العالم ). و از این ناحیت جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و باریک . (حدود العالم ). و پردها ابریشمین و پشمین و میزرهاء باریک و انماط. (تاریخ طبرستان ). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکها، باریک از وی برخیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
پار در خان موفق یافتی توقیق و داد ۞ .
شهره شارستانی باریک و نغز و قیمتی .

سوزنی .


قرام پرده ٔ باریک و تکه بند ازار. (نصاب الصبیان ). جامه ٔ باریک ؛ ثوب خلخال . (منتهی الارب ). || بمعنی کم در عرض ،چون راه باریک . طالب کلیم گوید :
هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه
چاره گر، ار تار در پیش آیدت مضراب باش .

(آنندراج ).


هر چیز تنک و نازک و کم عرض : راههای باریک طهران را بلدیه گشاد کرده است . (فرهنگ نظام ). کم در عرض . (ارمغان آصفی ). که عرض کم دارد: ریسمانی باریک :
بباریک و تاری ره مشکل اندر
چو خورشید روشن بخاطرمنیرم .

ناصرخسرو.


|| در مایعات ، تُنُک . تنک و رقیق . (ناظم الاطباء). مقابل غلیظ. کم مایه . سرخالی :
مرا ده ساقیاجام نخستین
که من مخمورم و میلم بجام است
ولیکن لختکی باریک تر ده
نبیذ یک منی دادن کدام است .

منوچهری .


گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان
ماورد همیریزد باریک بمقدار.

منوچهری .


اگر علت تازه باشد قنطوریون غلیظ گزینند و اگر کهن باشد قنطوریون باریک . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). قنطوریون باریک ؛ قنطوریون دقیق . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خداوند خصیه ٔ سرد و تر، دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد و منی رقیق باشد یعنی تنک و باریک . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || کم در عمق چون آب باریک . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). آب باریک ؛ آب روانی کم ، تنک . || روزی و رزقی دائم لیکن بسیار قلیل . || نرم . نرم کوفته ، رماد ارمد خاکستر نیک باریک . نبغالوعاء بالدقیق ؛ برانید آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از آرد. ارمد؛ خاکستر نیک باریک . قِذَی ؛ خاک باریک . (منتهی الارب ). || جزء. پاره . تقسیم . ریز : و منجمان این یکی را که درجه است اندر صناعت خویش بشست پاره کردند باریکتر از درجه ها. (التفهیم ). تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که ... نگاهدارند از گریستن بسیار... و خواندن خطهای باریک . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و خط باریک نبشتن و خواندن ... چشم را ضعیف کند. || خرد و کوچک . (ناظم الاطباء). || پنهان . (ارمغان آصفی ). ناهویدا. (ناظم الاطباء). || بیماری باریک ؛ دِق ّ. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
باریک پرناک . (اِخ ) امیر عراق عرب که از مخالفین و رقبای شاه اسماعیل صفوی بود. رجوع به تاریخ ادبیات برون ج 4 ص 44 شود.
باریک گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کاری را باریک گرفتن ؛ تنگ گرفتن آن را. باریک گرفتن کار را؛ اشفاف . (منتهی الارب ).
باریک گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) باریک شدن . خرد شدن . نرم شدن . و رجوع به باریک شدن شود.
باریک ریسیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) لاغر و نحیف شدن . تکیده شدن : روز بروزباریک میریسد؛ پیوسته لاغرتر میشود. لاغر شدن : ای فلان چرا این روزها بار...
باریک شکم شدن . [ ش ِ ک َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) لاغر شدن شکم از گرسنگی و جز آن . باریک شدن شکم ؛ هَصیم . (منتهی الارب ).
باریک میان شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ل ) لاغرمیان گردیدن . کمرباریک شدن . خَمَص . (منتهی الارب ). ضُمور. (ترجمان القرآن ) (دهار). اضطمار. (تاج ...
باریک گردانیدن . [ گ َ دَ ](مص مرکب ) باریک کردن . چیزی را دقیق و نرم کردن . باریک گردانیدن چیزی را؛ ادقاق . تدقیق . (منتهی الارب ).
باریک میان کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب م ) بیماری یا عارضه ٔ دیگری کسی را کمرباریک و لاغر کردن .
گردنه ٔ آب باریک . [ گ َ دَ ن َ ی ِ ] (اِخ ) نام گردنه ای در راه جهرم به لار میان جلیل آبادنو و دهرا، واقع در 294000گزی شیراز.
هندوی باریک بین . [ هَِ ی ِ با ] (اِخ ) کنایه از کوکب زحل است . (برهان ).
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ صفحه ۷ از ۸ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.