اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باز

نویسه گردانی: BAZ
باز. (اِ) گشادگی میان هر دو دست را گویند چون از هم بگشایند و آنرا نیز بترکی قلاج خوانند و بعربی باع گویند. و به این معنی بازای فارسی هم آمده است . (برهان ) (دِمزن ). باع یعنی ارش باشد و آن از بن دست بود تا سر انگشت . (صحاح الفرس ). بتازی باع گویند. (جهانگیری ). گز و ارش که به وی جامه پیمایند. از بن بغل تا سر انگشت دست . (حاشیه ٔفرهنگ خطی اسدی نخجوانی ). ارش بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 173). باع . (مهذب الاسماء) (شعوری ج 1 ورق 165). باژ. (برهان ). باج . بازوست ۞ که بتازی باع گویند. (معیار جمالی چ کیا). گشادگی مقدار دو دست از سر انگشتی تا سر انگشت دیگر که بعربی باع و بترکی قلاج گویند. و بعضی یاز (بیای حطی ) گویند و بجای بای موحده ۞ و این معنی از باز بمعنی گشاده مأخوذ است چه از گشادگی دستها بهم رسد. ناصرخسرو گوید :
اگر به الفغدن دانش بکوشی
برآیی زین چه هفتادبازی .

(رشیدی ).


گشادگی از سر انگشت دست راست تا سر انگشت دست چپ که آن را یک بغل گویند. (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو چ 1ص 204). از سر انگشتان یک دست تا سر انگشتان دست دیگر را یک باز گویند. (ناسخ التواریخ چ امیرکبیر ج قاجاریه ص 46). مسافت هر دو دست فراخ کرده از سر انگشت دستی تا سر انگشت دست دیگر که بترکی آنرا قلاج گویند. (غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). و آنرا بازه نیز نامند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). و مسافت دو دست چون فراز کنی و آن را ارش و رش نیز گویند، بتازی باع خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی باع نیز آمده و بعربی باع گشادگی میان دو دست باشد از سر انگشتی تا سر انگشت دیگر چون از هم بگشایند. (سروری ): و نشان او دو ستاره ٔ روشن بر پهنا نهاده از شمال سوی جنوب ، میان ایشان دوری چند بازی است . (التفهیم چ همایی ص 108) (شعوری ج 1 ورق 165) ۞ . اندازه ای است از سر انگشت میانین یک دست تا سر انگشت دست دیگر در صورتی که دستها بازباشد. (این اندازه را یاز هم گفته اند و دور نیست بقرینه ٔ یازیدن و قریب المخرج و قابل قلب بودن باز و گزلغت یاز صحیح تر باشد) ۞ . (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ). مسافت و فاصله ٔ میان دو دست انسان از سر انگشت یک دست تا سر انگشت دست دیگر در صورتی که هر دو دست را باز کنند که نام عربیش باع است . لفظ باژ (با زای فارسی ) و یاز (با یاء) هم بهمین معنی می آید ۞ . (فرهنگ نظام ). در بعضی لغت نامه ها و از جمله برهان قاطع این کلمه را با یاء نیز آورده اند و آن غلط و تصحیفی است ، چه آوردن دو صورت دیگر از این کلمه یعنی باژ و باج بهمین معنی دلیل است که کلمه ٔ یاز با یا نیست بلکه باز با باء موحده ٔ تحتانی است . و دیگر آنکه سوزنی که برای نمودن قوت طبع عادةً معانی مختلف کلمه را در قصیده و قطعه در پی یکدیگر قافیه می آورد این کلمه را بدین معنی در باء موحده ٔ تحتانی آورده نه یاز با یاء (حرف آخرحروف ). آقای همایی در مقدمه ٔ التفهیم (ص قلد) نوشته اند: «باز (یاز ؟) ذراع ». مؤید صحت «باز» ببای موحده کلمات «بازه » و «باژ» و «باج » است بهمین معنی . (رک : فرهنگها). در لهجه ٔ کردی نیز «باوشک » از همین ریشه و بهمین معنی است (ژابا. فرهنگ کردی به فرانسوی ص 37). (از تعلیقات چهارمقاله چ معین ص 191) :
دم منازعت تو شها که یارد زد؟
در مخالفت تو که کرد یارد باز؟
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز؟
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز؟
همای عدل تو چو پرّ و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.

سوزنی .


و سوزنی درقصیده ٔ دگر آرد :
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
چوزکان دانه چین از بیضه ٔ شاهین و باز
بی بدل صدری و رای تو بدل داند زدن
تخت پنجه پایه بر اعدا بچاه شست باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز
پیرپرور دایه ٔ لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا به پیری شیر باز
کرد ره گم کرده بودم در فراق صدر تو
کرد ره گم کرده را جاهت براه آورده باز.
و هم سوزنی در قصیده ٔ دیگر آرد :
به نیک نامی مشهور گشتی و معروف
از آنکه با کف رادی و با در بازی
سخای حاتم پیش سخای تو زفتی است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی
همیشه غالب و قاهر بوی به اعدا بر
مگر که اعدا کبکند و تو مگر بازی
بمدح تو سخن من بهفتمین گردون
رسید بی رسن از چاه هفتصدبازی .

(یادداشت مؤلف ).


بچاه سیصدباز اندرم من از غم او ۞
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 173) (از صحاح الفرس ) (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ).
گرازه بیامد بسان گراز
درفشی برافراخته هشت باز.

فردوسی .


برآمد بر آن بام کاخ بلند
بدست اندرون شست بازی ۞ کمند.

فردوسی .


فلک برشده زانجای کجا همت اوست
همچنان باشد کآب از بن صدبازی چاه .

فرخی .


هر کرا اندر کمند شست بازی درفکند
گشت نامش بر سرین و گردن ۞ و رویش نگار.

فرخی .


آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از ۞ زیر چاه شست باز.

منوچهری .


پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز.

منوچهری .


چهی ژرف دیدند صد باز راه
یکی چرخ گردنده بد در بچاه .

اسدی (گرشاسب نامه ).


بلندیش با چرخ همباز بود
سطبریش بیش از چهل باز بود.

اسدی (گرشاسب نامه ).


چو سه باز یک مرد پهنای اوست
چهل رش درازای بالای اوست .

اسدی (گرشاسب نامه ).


بازی ز کجات می فراز آید
ای مانده بقعر چاه صدبازی .

ناصرخسرو.


برکشم مر ترا بحبل خدای
به ثریا ز چاه سیصدباز.

ناصرخسرو.


که خود زود بندازد این شوم کرّه
چراگاه در چاه هفتادبازش .

ناصرخسرو.


زلف چو شست بر دل مسکین من فکند
تا بر دلم جهان چو چه شست باز کرد.

معزی .


یوسفی کو بهفده قلب ارزید
باز با چاه هفده باز فرست .

خاقانی .


ز چاه فکر دهم تشنگان معنی را
زلال جان ز زبانی بقدر سیصد باز.

شمس فخری (از شعوری ج 1 ورق 165).


بر سر این شست بازی برج دولت
نگذری جز با کمند شست بازی .

ملک الشعرای بهار.


|| شبر. وجب . و آن مقداری باشد از دست ، مابین سر انگشت کوچک و انگشت شست . (برهان ) (آنندراج ). شبر و وجب . (ناظم الاطباء). || یک بند انگشت . (برهان ) (ناظم الاطباء). || جزء بالائین بازو. (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
بچه باز. [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (نف مرکب ) کسی که پسرهای امرد را دوست دارد. (فرهنگ نظام ). امردپرست . لاطی . (ناظم الاطباء) (آنند...
پای باز. (نف مرخم مرکب ) رَقاص . پای کوب .
اسب باز. [ اَ ] (نف مرکب ) که اسب را دوست دارد. اسب دوست .
گوی باز. (نف مرکب ) که گوی بازد. که با گوی بازی کند. شخصی که چوگان و گوی بازی کند. (از برهان قاطع). || بازیگری را گویند که چند عدد گوی ...
لیس باز. (نف مرکب ) لیس بازی کننده . که با لیس بازی کند.
مشت باز. [ م ُ ] (نف مرکب ) که در بازی و مسابقه ٔ مشت زنی مهارت دارد. کسی که مشت بازی کند. مشت زن ۞ . و رجوع به مدخل بعد شود.
گرگ باز.[ گ ُ ] (حامص مرکب ) گرگ باز و گرگ بازی . در کاشان متعارف است که گرگ را سر میدهند و مردم از پیش او میگریزند : چندانکه باز یوسف مشغو...
کعب باز. [ ک َ ] (نف مرکب ) کعب بازنده .غاب باز. قاب باز. آنکه با کعب بازی کند : مرد بود کعبه جو طفل بود کعب بازچون تو شدی مرد دین روی ز کعبه...
کلف باز. [ ک َ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نارویی است که در بخش شیب آب شهرستان زابل واقع است و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایر...
کلک باز. [ ک َ ل َ ] (نف مرکب ) تبه کار (زن ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منحرف و فاسد و کج رو (زن ). || حیله باز. مکار. نیرنگ باز. محیل .
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۲۳ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.