اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باز

نویسه گردانی: BAZ
باز. [ زِ ] (حرف اضافه ) سوی و طرف و جانب .(برهان ) (دِمزن ) (جهانگیری ). جانب . (غیاث ). سوی و جانب باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). جانب . (رشیدی ) (التفهیم ). رشیدی آرد: سامانی مرادف «با» گفته که بمعنی بای جاره است که برای الصاق ۞ آید و صحیح آن است که در شعر سوزنی :
آن حسام بن حسامی که حسام ظفرش
هرگز از خصم به الزام نشد باز نیام .
به همین معنی است یعنی به نیام نرفت چه بمعنی سوی در هیچ نسخه ٔ دیگر به نظر نرسیده و بمعنی بای الصاق بسیار آمده چنانچه گویند باز او گفتم یعنی به او گفتم و باز خانه شد یعنی به خانه شد و از این جاست که اهل خراسان گویند بزو گفت یعنی به او گفت ... مؤلف انجمن آرا و آنندراج پس از نقل عبارت رشیدی اضافه کنند: و صاحب تاریخ کرمان نوشته که فلان امیر کرمان را باز حضرت به یزد فرستاد. بازو گفتم و بزو گفتم ۞ یعنی به او گفتم - انتهی . سوی و جانب . (شعوری ج 1 ورق 165) :
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازدبنانج باز بنانج .

شهید (از فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ).


آفت چهاردهم دورویی کردن است میان دو دشمن چنانک با هر کسی سخن چنان گویند وی را خوش آید و بود سخن این باز آن نقل کند و سخن آن باز این . (کیمیای سعادت ).
ملک چمن که زاغ خزانی گرفته بود
بستد بهار و داد همه بازعندلیب
گر مدح صدر موسویان عندلیب کرد
اینک درین سخن منم انباز عندلیب .

ادیب صابر.


آن حسام بن حسامی که حسام ظفرش
هرگز از خصم به الزام نشدباز نیام .
سوزنی (از جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) ۞ .
پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند.

مولوی .


و لشکر او چون صولت ترک و شوکت ملک قاورد شنیده بودند هم از آن منزل روی باز فارس نهادند. (تاریخ سلاجقه ٔ محمدبن ابراهیم ). و پنداشتند که تورانشاه تیغ طلب ملک باز نیام کرد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ). و ملک در ظل دولت و کنف سلامت باز گرمسیر شد. (ایضاً). قاعده ٔ ملوک کرمان چنان بود که در ماه آذر از دارالملک بردسیر انتقال باز دولت خانه ٔ جیرفت کردندی . (ایضاً). و خاطر باز آن سخن دادن و تازه روی بودن . (راحةالصدور راوندی ). رخصت انصرافش باز کرمان حاصل كند. (سمطالعلی ص 35). بعد از دو سال ... باز کرمان مراجعت نمود. (سمطالعلی ص 35).
- بازِ جایی آمدن ؛ به سوی آن آمدن :
همی تا باز مرو آیی همه راه
نیاسائی ز رفتن گاه و بیگاه .

(ویس و رامین ).


چو از خاوربرآمد ماه تابان
شهنشه باز مرو آمد شتابان .

(ویس و رامین ).


- بازِ جائی فرستادن ؛ اعزام داشتن . عزیمت دادن به جایی : جمعی سوار و پیاده از آن امیرقطب الدین مبارز که در حصار بودند بیرون آوردند و برهنه کردند و باز ایگ فرستادند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 47). عدلی که از سهم شحنه ٔ انصاف او کهرباخاصیت باز عدم فرستاد و تعرض کاه در باقی نهاد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 26). و بنی اسرائیل را نیکو داری و باز بیت المقدس فرستی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54).
- بازِ چیزی یا کسی آوردن ؛ برگرداندن چیزی یا کسی به جای اول خود : پس مادر پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم کس فرستاد که کودک را باز من آر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || خو گرفتن . عادت کردن : و اندر میان رهبانان هستند که روزی یک درم طعام بیش نخورند و خویشتن بتدریج باز آن آورده اند. (کیمیای سعادت ). و بریاضت خشم را باز این درجه توان آورد. (کیمیای سعادت ).
- بازِ کسی یا جایی رسیدن ؛ به سوی آن رفتن :
مرا عم من پهلوان داد پند
که چون باز خانه رسی بی گزند.

اسدی (گرشاسب نامه ص 323).


و بسلامت باز روم رسید... و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسایی تازه گردانید و از آن وقت باز کیش ترسایی در دیار روم بماند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71). در شعبان آن سال باز کرمان رسید. (سمطالعلی ص 35).
- بازِ کسی یا چیزی رساندن ؛به سوی کسی بردن . کسی تحویل دادن :
همه چیز هستت ز چیز کسان
چو بیرون روی ، باز ایشان رسان .

ابوشکور.


تو این بنده ٔ مرغ پرورده را
به خواری و زاری برآورده را
رسان باز من ، یا مرا راه کن
سوی او و این رنج کوتاه کن .

فردوسی .


لیکن چاره ای بکنم تا باز تو رسانمش . (تاریخ بیهقی ).
- بازِ کسی یا چیزی شدن ؛ بسوی کسی رفتن ؛ به جانب کسی بازگشتن :
بر (بار) هر سخن باز گویا شود
چنان کآب دریا به دریا شود.

ابوشکور.


بدان آمدم تادرم مرا زود بدهند تا باز خیبر شوم و از آن غنیمتهاکه ایشان یافتند چیزی بخرم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
باز پدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.

آغاجی .


بزرگان زگفته پشیمان شدند
به نوی دگر باز پیمان شدند.

فردوسی .


برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که نازد به پوشش بسی
از ایدر برهنه شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک .

فردوسی .


چون مرغش از هوا بسوی ورده
از معده باز تاوه شود نانت .

منجیک .


اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم . (تاریخ بیهقی ).
یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه .

(گرشاسب نامه ص 168)


چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند.

(گرشاسب نامه ).


گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود
آب بازِ آب شود خاک بازِ خاک شود
جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود
تن سوی پلید شود، پاک باز پاک شود.

ناصرخسرو.


عهد چنان شد که درین تنگنای
تنگدل آیی و شوی باز جای .

نظامی .


زمین جسمی است یکسان و جایگاه وی فرود همه است [ همه ٔ عناصر دیگر ] و آنجا آرام دارد بطبع. اگر پاره ای از وی از جایگاه خویش بزور بیرون آرند بطبع باز جای شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت ... مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم . (تاریخ بخارا). خواجه اثیر سمنانی از کرمان باز حضرت شیراز شد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 15). چون لشکر باز فارس میشد حسام الدین ایبک را تکلیف رفتن بحضرت شیراز نکردند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 46). امیر زنگی و رسولان باز شهر شدند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۶۱ ثانیه
شطرنج باز. [ ش ِ / ش َ رَ ] (نف مرکب ) کسی که شطرنج بازی می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). آنکه در بازی شطرنج مهارت دارد. (فرهنگ فارسی ...
شعبده باز. [ ش َ / ش ُ ب َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) کسی که شعبده بازی می کند و چشم بندی می نماید. (از ناظم الاطباء). بازیگر که بازیها و کارهایی تع...
شیذین باز. (اِخ ) رجوع به شیذاریند شود.
روباه باز. (نف مرکب ) کنایه است از محیل و مکار. (آنندراج ). حیله گر. نیرنگ باز. افسونگر. روبه باز : کی ز آه و اشک مظلومان دلش آید به رحم گرگ...
دوالک باز. [ دَ ل َ ] (نف مرکب ) دوال باز. آنکه با دوال و حلقه و قلاب بازی می کند و از مردم پول می گیرد. (یادداشت مؤلف ) (از برهان ) : به س...
دولاب باز. (نف مرکب ) شعبده باز. (ناظم الاطباء). || آنکه در معامله در ادای وجه افراط می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
چاچول باز. (نف مرکب ) حقه باز. شارلاتان . شیاد. زبان باز. فریبکار. حیله گر. هوچی .
چوگان باز. [ چ َ / چُو گام ْ ] (نف مرکب ) که به بازی چوگان پردازد. آنکه با چوگان بازی کند. (از آنندراج ). کسی که چوگان بازی میکند. (ناظم ...
چنگل باز. [ چ َ گ َ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پنجه ٔباز. مخلب . (منتهی الارب ) : نی نی که همچو چنگل باز است زلف اومن پر ز بیم او چو کبوت...
باز زدودن . [ زِ / زُ دَ ] (مص مرکب ) زدودن . پاک کردن : غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز.حافظ.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.