بح
نویسه گردانی:
BḤ
بح . [ ب ُح ح ] (ع اِ) ج ِ اَبح ّ. (منتهی الارب ). ج ِ ابح به معنی دینار و تیر قمار. (آنندراج ). و رجوع به ابح شود.
واژه های همانند
۴۵۸ مورد، زمان جستجو: ۱.۸۶ ثانیه
به به . [ ب َه ْ ب َه ْ ] (ع صوت )کلمه ای است که در وقت فخر و مدح و یا وقت استعظام چیزی گویند، و منه الحدیث «به به انک لضخم ». (منتهی ال...
به ده . [ ب ِه ْ دِه ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش گاوبندی است که در شهرستان لار واقع است و 891 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ای...
به گو.[ ب ِه ْ ] (نف مرکب ) خوش سخن . نیکوگفتار : خردمند به گو ندارد رواخرد دور کردن ز بهر هوا.فردوسی .
می به . [ م َ / م ِ ب ِه ْ ] (اِ مرکب ) دارویی که از آب به و شراب سازند. (ناظم الاطباء). شراب السفرجل . (ابن سینا). اسم فارسی شراب به است ک...
به باور، به گمان، به تصور
در زمان بودن - همگام با دیگران (اکثریت یا اقلیت)
در نامه های اداری به منظور "استناد کردن" و "اشاره کردن به" نامه یا سند یا مذاکره ای استفاده می شود.
به خور. [ ب ِه ْ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) مناسب و لایق و شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
به جان . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان و بخش سیمکان است که در شهر جهرم واقع است و 677 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).