بدر. [ ب َ ] (ع ص ، اِ) مهتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آقا. سرور. (از ذیل اقرب الموارد). || غلام تمام در جوانی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). غلام مبادر. (از ذیل اقرب الموارد). || تمام از هر چیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || طبق . || پوست بزغاله .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد). || همیان هزار یا ده هزار درهم یا همیان هفت هزار دینار. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج ، بُدور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بدره شود. || ماه تمام زیرا که پیشی می گیرد آفتاب را در طلوع خود بر غروب آن یا بدان جهت که کامل وتمام است . (منتهی الارب ). ماه تمام . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). حالتی از نیمکره ٔ روشن ماه (چون همواره یک طرف ماه بوسیله ٔ اشعه ٔ خورشید روشن است ) که تمامی آن را اهل زمین رؤیت کنند. ماه شب چهارده . پرماه . گردماه . ماه دوهفته . (فرهنگ فارسی معین ). گردمه . تِم ّ. ماه پر. امتلأقمر
۞ . ماه خرگاهی . ماه خرگهی . (یادداشت مؤلف )
: چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد آن بدر در غمام .
خاقانی .
دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چون سهات جویم .
خاقانی .
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد.
خاقانی .
شبم روشن شده است و من ز خوبی
ندانم بدر خوانم یا هلالت .
خاقانی .
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری از افق سعادت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص
179).
چو بدر از جیب گردون سر بر آورد
زمین عطف هلالی بر سرآورد.
نظامی .
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال .
نظامی .
قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال .
سعدی (بوستان ).
گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست .
سعدی .
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال .
سعدی (بوستان ).
بوالعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
می نمایند بانگشت و تو خود بدر تمامی .
سعدی (طیبات ).
-
بدرالظﱡلَم ؛ بدر تاریکیها. ماه تمام که در تاریکیها بدرخشد. (فرهنگ فارسی معین ، ج
4: ترکیبات خارجی )
: از بر اهل زمین وز بر تخت پدر
هست چوشمس الضحی هست چوبدر الظلم .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 60).
دیده قبله ز چراغی چه کند
تاش محراب ز بدرالظلم است .
خاقانی .
-
بدرالملک ؛ ماه تمام کشور. موجب رونق و روشنی مملکت . (فرهنگ فارسی معین ، ج
4: ترکیبات خارجی ).
- || لقبی است رجال مملکت را. (فرهنگ فارسی معین ، ج
4: ترکیبات خارجی ).
-
بدر تمام شدن ؛ ماه تمام شدن . ماه دوهفته گشتن
:دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم .
سعدی (طیبات ).
-
بدرسان ؛ بدرمانند. مانند ماه دوهفته
: دف چون هلالی بدرسان گرد هلالش اختران
هرسو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 383).
-
بدرشب ؛ شب ماه چهاردهم . (آنندراج ). شب چهاردهم و پانزدهم ماه قمری . (ناظم الاطباء).
-
بدر شفق مغرب ؛ کنایه از شراب است به اعتبار فرورفتن در لب و دهان معشوق . (انجمن آرا).
-
بدرشکل ؛ بشکل بدر. بصورت ماه تمام . دایره شکل
: دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته .
خاقانی .
-
بدر قدح و جام و دن ؛ کنایه از شراب است . (انجمن آرا).
-
بدر گشتن ؛ بدر تمام شدن . پرماه شدن . ماه دوهفته شدن
: این همه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید گردد ملتقا.
سنایی .
بر فلک چون بدر گردد کاستن گیرد فلک .
امیرمعزی .
-
بدر منور ؛ ماه تمام نورانی .
- || کنایه از روی زیبا و زیباروی
: چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هرزه بدادی بدره ای زر.
نظامی .
-
بدر منیر ؛ ماه تمام نورانی
: عروس خاک اگر بدر منیر است
بدست باد کن امرش که پیر است .
نظامی .
وگر بر وی نشستن ناگزیراست
نه شب زیباتر از بدر منیر است .
نظامی .
- || کنایه از روی زیبا و زیباروی
: فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر.
سعدی .
-
بدروار ؛ مانند بدر. مانند ماه دوهفته
: دیده نه ای روز بدر کان شه دین بدروار
راند سپه در سپه سوی نشیب از عقاب .
خاقانی .
و رجوع به ماه وهلال و قمر و اهله ٔ ماه شود.