بدره . [ ب َ رَه ْ ] (ص مرکب ) بدراه . ستوری که بد راه رود
: وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم .
مسعودسعد.
|| بدعمل . بدکردار. گمراه . آنکه به کارهای ناشایست پردازد
: کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت .
نظامی .
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
نظامی .
-
بدره کردن ؛ بدکردار و بدعمل و گمراه کردن
: نگه داراز آموزگار بدش
که بدبخت و بد ره کند چون خودش .
سعدی (بوستان ).
۞ رجوع به بدراه شود.